-
اینجا ایران. اینجا فریاد. اینجا دروغ.
جمعه 29 خردادماه سال 1388 12:44
اینجا ایران است صدای الله اکبرِ را از گلوی تک تک زنان و مردان این خاک می شنوید چه اهمیتی دارد کجا هستم؟ چه فرقی می کند از بالای کدام بام صداها را می شنوم و تا سلول های خاکستری مغزم می سوزد چه تفاوت هست؟ بین سوختن چشم های نازنین ات از گاز هایی که اشک ات را در می آرند و آتش گرفتن قلبهای سرخی که برای وجب به وجب ات می...
-
کویر
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 11:27
من برگشته ام ... از مدتها.... که توی خیابان ها راه نمی روم...از سنگفرش های دورنگ که نمی شمارم... من برگشته ام از کافه رفتن ، که فراموش کرده ام... از صدای آویزهای چوبی که گم می کرد زمزمه ی زیر لب حسین معمار پور را از بودا...که بار می زد با موسیقی تلفیقی مراکشی..... من برگشته ام از خواب ... از بیداری... از بوی عرق و...
-
مرور مکررات
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 17:51
شناسنامه ای سوراخ آویخته بر میخ که زمانی اسم زیبای مرا مردی سیاه با آن گویش غلیظ نمی دانم کجائی تویش نوشته بود. حالا توی صندوقچه ی کوچک ام همراه چشمان تو در گورخاطرات خاک می خورد....
-
خودکشی
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1384 19:56
قدمهایم را تند تر بر می دارم.... و آینه ها را می شکنم از پی گامهای سستم.... آرزوهایم را می برد باد مثل گیسوان خواهرم که همیشه دوست دارم میان عطرش غرق شوم..... مثل سپیدی شقیقه هام ... که با وسواس شانه شان می کنم اما باز می ریزند روی پیشانی ام.... خسته ام ...مثل شاپرک که هی می پرد و می کوبد تن اش را به داغی حباب بی...
-
پلو با خیال چرب!
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 13:44
تابستان طاقت فرسائی نیست اما..... روزهای دم کرده را توی اتاق هائی که دیوارهاشان فقط سبز و سپید است گذراندن خیلی نفس گیر است.... نه ارکوتامین... نه اکسترا پانادول ... نه ترامادول... نه دی پی رون های از رده خارج شده دردهایت را ساکت نمی کنند... تابستان طاقت فرسائی نیست اما..... این روزها تمرین های پرانا حتا هاله ی...
-
«اولین صبح تابستان»
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1384 12:52
هوای غبار آلود صبحگاهی را فرو می کشم توی ریه هام یک ساعتی هست که بیدارم و اولین روز تابستانی را بی هیچ انگیزه شروع می کنم الی رفته است ورامین امتحان مبانی جامعه شناسی بدهد .... سارا هم با آنهمه پتانسیل، همراه زن همسایه رفته اند پیاده روی ... چشمم می افتد به ساعت که می گوید: پاشو ! دیره! زبانم را برایش در می آورم و...
-
«زخم بیهوده گی»
یکشنبه 29 خردادماه سال 1384 11:42
همه چیز ات را از دست می دهی که چیزی را به دست آری که می دانی آخرش هم از دست ات می رود هی دستهایت را محکم به هم فشار می دهی و حلقه محاصره ات را تنگ تر می کنی.... بی فایده است.... از میان انگشتانت لیز می خورد عین تَنِ سُر و سَردِ ماهی..... اشک می ریزی چون عادت نداری به این همه سختی هی فایده ای ندارد اشک.... چون به دست...
-
«Regrettable»
یکشنبه 22 خردادماه سال 1384 12:09
چه روزهائی می گذرانم دیدم تان این روزها.... هزاری هم که کرم پودر استن لورنت گچی یا پن استیک لانکوم برنزه به صورت هایتان بزنید یاد گرفته ام که خیلی ساده پشت آن صورتک لعنتی تان را ببینم پشت این چهره ی لیدی و خوشگل تان را.... پشت پلک هایتان را... دست های زیبای کار نکرده تان را که پسرهای اطرافتان می میرند که ببوسندشان و...
-
«دوباره گی»
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 11:29
در تمام تن من رودی جاریست که از تاج تا خاج می شویدم و ریسمانی که حلقم را می فشارد تا نطفه ی خورشید میان حقه های تو در توی من بماند صیادی در من است که صیدش هر صبح دست می شوید از آنهمه آب و حقه های من ام را یکی یکی می بازد و می آید در منِ صیادم می نشیند صید من ام می شود و صیاد بی چاره را می برد از یاد که صدا می زند: من...
-
«پس مانده ای از ماندن در التذاذ»
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1384 10:57
در «مان» منی هست که بی «مان» می باید بمانَد نمی مانَد اما به «من» می مانَند اش مَردُمان های مَردُمان! مُردَم تا مَردِ مانایَم را کشتم مُردَم آآی! به تن های مَردُمان بس که مَردَم را آویختم های! مُردَنم را مَرد می باید که نمیرد که مُرادِ مانایم را به مُردارِ مُریدَم نمانَد؛ در «من» مانی هست که بی «من» نمی ماند و مردمانی...
-
بی خوابی
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1384 09:13
خوابم می آید... خیلی خوابم می آید.. دلم می خواهد بخوابم ...آنقدر بخوابم که بخواهم... که بی خواب بخوابم .... آرام بخوابم که آرام بگیرم..آرام بگیرم که بیمرم... آنقدر بمیرم که تمام شوم... که تمام شود آن موجود دیر آشنای کوچک که ته گلویم هر شب غر می زند که ای خاک بر سرت که نمی میری... که خرچنگ ها هم از پس ات بر نیامدند.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1384 10:06
دستهای کودک درونت گستاخ اند.... و چشمان سوخته ی سرخ ات می گریزند وقتی که حریصانه موهایم را چنگ می زنی.... اما هنوز به اندازه ی پاره های من نیستند... چیزی درونت وول می زند.... یک لئوی کوچولوی زخمی که همان گوشه ول اش کرده ای ........... خواب دیدم روی یک تکه کاغذ بی خط هزار بار نوشته ای:...
-
عیدانه ی بد!
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1383 19:31
توی معده ام انگار دارند رخت می شورند بوی بد عید می آید ......... بوی آب ظرفهائی که تویش سبزه سبز کرده اند این آدمای دیوونه .... بوی عید حالم را بهم می زند .. بوی ماهی گندیده ... که شب عید بی چاره را سرخ می کنند و می گذارن سر میز شام و ما هم با ولع برای خوردن بهترین قسمت اش هی حرص می زنیم.... لاله هائی که سرها شان را...
-
پوست اندازی!
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1383 23:55
گیشا را قدم می زنم توی این هوای موذی... پسرکی پکی عمیق می زند به سیگاری که لای انگشتهاش می لرزد... یاد تو می افتم بچه شیر!... .... پانصد تومن انتهای سی و یکم... سوار تاکسی می شوم... دستهای یخ کرده ام را می چپانم توی جیب ژاکتم... به موزیکی که راننده گذاشته گوش می کنم... یکهو بادم می رود که دیر وقت است.... پیاده می شوم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آذرماه سال 1383 01:35
سزاوار کویر نبودی بی چاره دروغ می گفتی ......... سخن از شقایق می گفتی و چشمان ریزت برق وهم ناکی می زد.... دروغ می گفتی که هر صبح شهد گلها را می نوشی... دروغ می گفتی..... دهانت بوی تعفن می داد......... با آن دهان فراخ و زشتت چقدر مرا بلعیدی... با زبان تیز و زبرت چقدر مرا لیسیدی.... دستهام زخم شده اند ... نمی دانم از...
-
...
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1383 14:23
مستم..... از نبودنت.... از نیامدنهایت.... از تنهائی عریان خویش ...از خنکای پائیزی که همیشه دیوانه ترم می کرد.... مستم.....از اینکه تو دیگر نیستی ..... بانوی شهر تنهائی.... !! هی! نمی دانستی ؟ من مهره ی مار دارم؟؟!
-
....از سویدای جان
شنبه 18 مهرماه سال 1383 11:57
من نه شاعرم... نه عاشق.... اما قلبم لبریز از مهر است.... نه جادو می دانم.... نه جاذبه..... اما زیادم.... من کم نیستم... تو در آتش حسد می سوزی..... من با صاعقه های تو تطهیر می شوم..... تو چون سپند از جا می جهی.... من در شط مذاب جاری کلام گاه و بی گاه تو تا مغز استخوان ام پاک می شود تو تمام شده ای.... مردانگی را چوب...
-
«هراس کهنه»
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1383 02:33
هی ! شاه کولی مست !.... ترسم از تنهائی نیست... ازهجوم تیز نگاه توست که از چله ی مژگانت رها می شود و بسوی من می تازد.... باور کن من از چشمان تو می هراسم .... با این همه نمی خواهم از آماج نگاه های تو در امان باشم.... ترسم از نگاه تو در تنهائی نیست.... بباران نگاه تندت را....
-
نشخوار
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1383 02:19
نه! این عاشقی نبود....نیست... «دل سپردن » چیز تهوع آوریست که حالم را بد می کند..... گفتم که : برو بیرون! «در قلب پاره پاره ی من برای تو هیچ جائی نیست....»
-
«اعتراف»
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1383 03:59
بی هیچ گریزی.....از چیزی یا به جائی....فقط.... توی قلبم دیگر برای تو جائی نیست.....
-
«مرز»
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1383 10:16
دروغ می گویم دیریست که خواب نمی بینم و روزهاست که ترانه ی آبی نمی خوانم کنار حس گمشده ی تو از نم یادها تنم را خیس نمی کنم می دانی؟ دروغ می گویم دیگر در حجم مه آلود خاطره که گنگ می وزد در دلم گم نمی شوم من روزهاست که دیگر در خلوت غروبی پریشان کنار در به انتظار بازنمی مانم می دانی؟ دروغ می گویم. من دیریست به ضیافت اشک...
-
«اینها هذیان نیستند»
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1383 03:34
نمی دانم ...ساعت احتمالاً بیش از یک نیمه شب است.... یک فنجان قهوه ی تلخ.... غلظت قهوه ای رنگش...... با آن شکلهای در هم و غریب چه دهنی دارند به من کج می کنند ..... هوس تندی دود سیگار..... که هنوز نتوانسته با آن رقصهای خاکستریش در دستان نسیمی که از لای پنجره می وزد مغلوبم کند..... و دلتنگی..... این دلتنگی لعنتی که عین...
-
......
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1383 16:52
سلام حالم خوب است...خوبِ خوب ..... می دانی عزیزم من بالاخره روئین تن شدم... اخم نکن... نمی دانستم هنوز نمی دانی... گمان می کردم بادهای سخن چین خبرش را برایت آورده اند... گره از ابروانت که باز کنی همه اش را برایت می گویم..... اوایل بهار بود... دقیق تر که بخواهی بدانی اولین روزهای بهاربود.... آن روز عصر.... نمی دانی......
-
تصمیم مرابه خودت مربوط نکن مامان... توروخدا زودتر برگرد خانه...
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1383 14:00
نازنینم....گلم... دلیرم ... دلم تورا می خواهد نمی دانی چه می سوزد سینه ام.... نمی دانی این باران چه می آورد بر سرم وقتی که قرار باشد پیاده از کنار تن خیس اتوبان بی هدف پرسه های قدیمی را آغاز کنم هوای ابری باز دیوانه ام می کند..... دلم سرما می خواهد....سرما.... دلم سرمای وحشی کوهستانهای تبریز را میخواهد.... شلاقهای باد...
-
«زمخت»
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1383 02:50
صورتم می سوزد ... همین امروز و فرداست که یک عالمه جوشهای زشت در بیاورم بس که این صورت زبرت را به پوست صورتم می چسباندی می دانستی تانگوی دونفره را دوست میداشتم و نور کم آباژور را . آداجیو های بی کلام را و صدای ارگ کلیسا را . می دانستی موسیقی های تند مضطربم می کردند من هم خوب می دانستم تو عاشق درام بودی و صدای جیرینگ...
-
«جزر و مد»
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1383 01:33
در توالی نقابها وقتی کران تا کران را بذر هوس می پاشند و در جمود ترسایان ، آنگاه که اندیشه آتش را به جان خریدارند من پیکره ام را درخارزار بادیه ... در کشتگاه شور سرشار ز زخمهای باور به عاطفه باز می کارم من زخمدار معرکه ام به باور رسیده از تثلیث خروج می کنم من در مثلت حیات – آب آتش وگیاه – نمی گنجم من منجی خویش خواهم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 11:23
سلام... اینجا هوا خیلی آفتابیه نور داره چشمامو می زنه آخه می دونی ؟ ..... نه نمی دونی.... نمی دونی...... دیگه از «ای کاش»گفتن هم افتادم..... من خودم باید راهمو پیدا کنم اینو خوب یادم دادی و من از این بابت ازت ممنونم توی این دنیای کوچیک که اندازه اش حتا به فاصله ی دو تا بند انگشت هم نیست خیلی چیزا هست که نمی دونم......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 00:49
با احترام تقدیم به تنها کیمیاگری که کشف اش کرده ام چشمانت را نجسته بودم شبی در خواب اما دو خورشید بر عصیانِ پیکرِ من می تابید و دیدم دو درخت را ــ به صلابت سرو و به مهربانی انگشتان تُردِ بید ــ که دستان من بر اندامشان می پیچید کسی اما سر به تماشا هم اگر برداشت تو را ندید کسی با یقینِ مِس زرآبِ چشمانِ تو را ننوشید مگر...
-
« کیمیای رویا »
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 05:24
این روزها که حسرتِ زمستان دستهای سپیدش را به بهارِ دیرباورِ این بارم می زند پیوند بستهی مشتهام ز ازدحام نگاه ساحری می شود سست که طنین گامهاش زدیار تردید مستانه ترین نغمهی هزار آوازان را می کند کمرنگ این روزها این روزهای غریب چیزی باز درون تنگنای سینهام می زند پرپر کسی انگار خویشتنام را شناخته است که می دزدد مرا ز...
-
«برای اولین سال سفر سرخ مریم»
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 10:31
مریم عزیز یکسال گذشت بهار بی تو آهسته آمد و مثل تو که ترکمان کردی دلتنگ شد و چادر شکوفه ها را از سر زمین جمع کردو رفت تابستان با آنهمه خاطرهی آب بازی چهار نفری توی ویلای دیزین هم از ما گذر کرد... بی تو... بی محمد... بی صدای ساز ناکوکاش.... راستش را بخواهی ما این تابستان بی تو دیزین نرفتیم... بی تو آب بازی نکردیم......