رهائی

 

تمام «آبی»ها سرابند

تمام «سبز»ها مرداب

-         فرومی‌کشندت به میان خویش-

بادهای خشم تو را نمی رانند

که اراده‌ی مرگ

زپهنه‌ی دریاهای خاکستری

سالهاست گذر کرده

بی آواز و خاموش            

-         کاش مرا شنیده بودی-

 

تمام «سرخ»ها عشقند

تمام «سیاه»ها حصار

برده در بندِحصارِ سرخ خواهی ماند

 

سرزمین پنهان رویائی را

کناره ای نیست پیدا و آشکار

سفر بود این

که هرگز نیاسائی

-         کاش چشمانم را دیده بودی-

 

تمام «سیاه»ها عشقند

تمام «سرخ»ها سراب

مرگ ز من گذشت و من ز حصار

 اما...

 

 

داستانک


هوای توی اتاق گرم بود

بیرون از پنجره را که نگاه می کرد باورش نمی شد آن هوای صاف و آسمان بی ابر پشتش حادثه ای ...هجوم بارانی... داشته باشد

هیچ وقت باور نمی کرد...هیچ چیز را باور نمی کرد

بغض ته گلویش بود ...شاید از غصه دار بودن نگاه دخترک ....شاید هم از هیجان بود....آرام آرام بین خودش و دخترک فاصله می انداخت... کمتر از گذشته رل بازی می کرد.... بیشتر دروغ می گفت... شده بود همان بد رسمی که دخترک سالها توی واقعیت و رویا التماس چشمانش را کرده بود....

بارانی اش را روی دستش انداخت و بیرون زد...بی آنکه یکبار هم که شده از ته دلش فکر کند که چقدر آزار داده دختر را....

با هوای خنک و بادی که می لغزید زیر پیراهنش بغضش فرو کش کرد

باز همه چیز را برد از یاد....

دخترک از پشت شیشه‌ی غبار گرفته نگاهش می کرد . دستی انگار حلقومش را فشار می داد... مرد جوان دور می شد.... سرش را بالا گرفته بود... انگار می خواست خنکی باد بیشتر همه چیز را از یاد ببرد

همیشه همین بود...

رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...حتی یاد حرفهائی که می زدند هم نیفتاد:

-   تو آخر سر منو می ذاری و میری خودم خوب می دونم

-  دِ! مگه می شه؟ مگه می شه بذارم وبرم؟ اصلا کجا برم؟

-  نمی دونم کجا ولی می ری خودم دیدم توی خواب!

-  ببین عزیزم! چن دفعه بهت گفتم از این خوابای بی وفائی نبین!

-     می ترسم چشم سیاه من! می ترسم از تنها مردن.. از پرتگاه پرت شدن.... از اینکه منو بذاری بری. می ترسم چشم سیاه خوشگلم !
(و با یک دنیا رنج انگار صورت مرد را نوازش کرد. هرگز هیچ مقاومتی از مرد در برابر نوازشهاش ندیده بود  تنها همین کمی دلش را خنک می کرد . )

-   نترس عزیزم! توی دستای منی. جات امنه . مگه می شه یه عاشق این جوری رو گذاشت و رفت؟ مگه می شه تنهاش گذاشت و رفت مگه توی این دنیا چن تا مثه تو عاشق پیدا می شه؟ نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم.

و دخترک را میان بازوانش کشید

دخترک میان شوری اشکهاش خندید... جوان هم با نگاههای سیاهش خوب می دانست چه کند تا دل دخترک کمی آرام بگیرد

صدای مرد جوان توی گوش دختر می پیچید: «مگه می شه بذارم برم؟ کجا برم؟ برم که دیگه یه عاشق مثه تو ندارم...نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم»

پنجره را بست.... یکهو بغضش ترکید.. سرش به دوار افتاد دستش را به دیوار گرفت تا نقش زمین نشود دیر شده بود اما بی آنکه هیچ تلاشی کند کف زمین دراز کشید

نمی دانست ساعت چند است اما هوا دیگر تاریک شده بود

پلکهایش سنگین می شدند... صدای جوان توی گوشش طنین می انداخت:

« قول مدم. خیالت راحت باشه تازه اولشه ! کجا برم؟ مگه می شه برم؟»

لبخندی تلخ زد. آهی ز نهادش بر آمد.... شاید هم یک نفس عمیق بود برای تمنای اکسیژن بیشتر که افاده نکرد

چشمهایش را بست.....

به گمانم قصه تمام شد

....................


دیگر زبانم نمی چرخد انگار که « ماهتابِ من » خطابت کنم اما....
هنوز نگاه سیاهت جانم را می کاود

حریر گم رنگ خاطرات چشمانم را تار می کند

بلندی قامتت می لرزید

شاید هم اشکهای من است که به خطا می اندازدم!

گفتم ات که روزهای خوش چقدر دیر آمدند و چه زود ازپی هم سپری می شوند

چه سخت...چه سخت ماهتاب جان

چه سخت است توی یک سرزمین دور، تنها دویدن و نیافتن واز پا افتادن

چه سخت است

دیگر از سختی ها اما نمی خواهم بگویم برایت

 من که انحنای قامت درختان را در زلال آب حتی تاب نمی آوردم

من که برای سینه ی سیاه شب دلم می سوخت وقتی با شیهه رعد شکاف می خورد......دیگر سختی ها را نخواهم نوشت ......دیگردلم نخواهد سوخت

منم! این مانا که می بینی اما دیگر آن مانا نیست

دیگر مرا مانا صدا نزن

که‌اگر پدر نامم‌را « مانا» نهاده و بیراه هم نبوده سزاوار بیش از آن  بوده ام....هستم دیگر مرا مانا صدا نزن!       

گوش نمی کنی شاید هم گوش می کنی اما نمی شنوی...آنچه را که مدتهاست بسان نغمه ای در گوشهایت می خوانم....

میانه ی همان سرزمین دور بودم که صدای دسته ای از رودها که به دریا می ریختند را شنیدم که آوازمرا می خواندند

کوه زبان گشوده بود و ندایم می داداما مانا صدایم نمی کردند

ساحره شاید... یا کیمیاگر....

باور نداشتی... هنوز هم نداری که کیمیاگرم.... من که تمام سختی هایت را نرم کردم...

من که صلابتت را شکاف دادم و در تو رسوخ کردم

باور نداشتی اما تمام دشت ....همه رودها حتی دریا ...دریا با آنهمه بی رحمی اش که خوب می شناسی اش مرا می خواندند

چطور مرا نمی دیدی؟

در حیرتم هنوز از دل دریا ....

چه دلی دارد این معشوق بدرسم... اینهمه رود به آغوش اغواگرش سرازیر می شوند...آنهمه ابرها باران بر سرش می بارند....

کجا جا می دهد اینهمه مهر و اینهمه اشک را؟

راستی دریا کجا تمام می شد؟

دیدم آن دورها درکمانیِ افق _ جائی که خورشید جگرش را هر صبح وشام می سوزاند _دریا سرریز می شد چون آبشاری بزرگ وبا سخاوت به برکه ای که مه فراگرفته بودش وتخته سنگهای شکیبا زیر ریزش دانه های آب چون آینه صیغل خورده بودند....

دیدم همانجا دنیا و دریا و کاینات همه با هم تمام می شدند....

کاش تو هم آنجا را دیده بودی نازنین.....

هنوز نفهمیده ام چرا دریا هم مرا کیمیاگر... می خواند و برکه آوازی می خواند که بی شک مال من بود و در آن ساحره خطابم می کرد.....

اما تو بدان

همه ی این روزها ی خوش که دارند تمام می شوند و من اگر دیگر با فراغ خاطر نخواهم دید ات هم هنوز عاشق هستم و عاشقتر

حتی اگر پاکم کنی و کنارم بگذاری...

خیالت آسوده!
 دل‌باخته ات هر جا که باشی....هر جا که باشد عاشقت می ماند....
حتی اگر همه چیز را ...ضجه های این دوازده سال را.... اشکهای زیاد این دوران کوتاه را... همه چیز را...همه چیز را فراموش کنی...
دوستت می دارم