پلو با خیال چرب!

تابستان طاقت فرسائی نیست اما.....
روزهای دم کرده  را توی اتاق هائی که دیوارهاشان فقط سبز و سپید است گذراندن
خیلی نفس گیر است....
نه ارکوتامین... نه اکسترا پانادول ... نه ترامادول... نه دی پی رون های از رده خارج شده  دردهایت را ساکت نمی کنند...

تابستان طاقت فرسائی نیست اما.....
این روزها تمرین های پرانا حتا هاله ی نیروانا را هم جلوی چشمانت زنده نمی کند.....

 وقتی می دانی توصیه های خانم دکتر مولویان فایده ای ندارد چون فقط می خواهد تو را تیغ بزند و تمام دو هزار تومانی های نو و تا نخورده ات را مال خودش کند.....

وقتی ببینی مادر چنان لبان سرخ و زیباش کبود می شود که انگار همین حالا ملک الموت را زیارت کرده....

وقتی توی خواب هی ببینی یک جفت بال در آورده ای اما نمی توانی  بپری.... و با مخ می خوری زمین....

وقتی برق قطع می شود و صدای کارگرهای چند تا ساختمان آن طرف تر که به گویش کردی آواز می خوانند و سرت را می برند....
وقتی توی سرت سنج می زنند.... روی تن ات  یک گردان مورچه ها راه می روند.... پاهایت انگار مال خودت نیست.....

وقتی  می فهمی که هیچ کسی حرف ات را نمی فهمد.....

عجب تابستان طاقت فرسائیست.....