......

 

سلام

حالم خوب است...خوبِ خوب

.....

می دانی  عزیزم

من بالاخره روئین تن شدم...

اخم نکن... نمی دانستم هنوز نمی دانی...

گمان می کردم بادهای سخن چین خبرش را برایت آورده اند...

گره از ابروانت که باز کنی همه اش را برایت می گویم.....

 

اوایل بهار بود... دقیق تر که بخواهی بدانی اولین روزهای بهاربود....

آن روز عصر....

نمی دانی... نمی دانی چه عصری بود... به نیمه های شب که رسیدم رقص مهتاب بود و معاشقه ی قوها بر روی دریاچه....

من بالاخره دیدمشان.... بر سینه ی ساحل بی صدا نظر بازی می کردند.....

خودت بهتر می دانی که ...... اهالی آذربایجان هم  می دانند که هر کس نصفه های دل شب  آنهم اوایل بهار رقص مهتاب ومعاشقه ی قوهای سپید وسیاه را دیده باشد روئین تن می شود......

 

من روئین تن شدم ....

باورت نمی شود نه؟

یواش یواش باورت می شود....

زور آن بختک لعنتی دیگر نمی رسد بهم ...

می شناسیش که؟! همانی که شبها هیکل گنده اش را به رسم معهود همیشه روی تن رنجورم پهن می کرد و من هم از ترس صدایم درنمی آمد....

بعد از آن شب که روئین تن شدم دیگر زورش بهم نمی رسد....

بالاخره پلاسش را جمع و جور کرد و از خوابهایم پا پس کشید....

 

دیگر نگرانم نباش.....

من بعد از آنشب حتا دیگر دلتنگ هم نمیشوم....

بزرگ شده ام... بهانه نمی گیرم.... بغض نمی کنم.... هر چه عقده دارم را سر ساز دهنی کهنه ی هفت سالگی هام خالی نمی کنم....

کلک ذهنم را نمی خورم....

حرفهای تلخ آدمها را نشخوار نمی کنم.... از تنهائی های نابم لذت می برم....

افسوس گذشته را نمی خورم.....

این روزها خیلی قشنگ تار می نوازم

باورت نمی شود از من قشنگ تر او مرا می نوازد!

می گوئی: آدم روئین تن که دیگر تار نواختن ندارد....

می گویم : روئین تن شده ام اما دل که دارم هنوز!

می گوئی روئین تن ها که دل ندارند....

می گویم: باشد... من باز پیش تو ساکت می مانم.....

....

خیلی چیزهای دیگر هم هست... خیلی چیزها ....

همه اش را برایت خواهم گفت....

چیزی نمانده...

مانائی که می شناختی خودش هم باورش نمی شود اما خب خیلی عوض شده....

دیگر چیزی نمی ترساندش.......

 وای پسر! نگاه کن!... چه غروب قشنگی شده .... نمی دانستم روئین تن ها غروب را خاکستری می بینند.!!