«جزر و مد»

در توالی نقابها

وقتی

کران تا کران را بذر هوس می پاشند

و  در جمود

ترسایان ،

آنگاه که اندیشه آتش را به جان خریدارند

من

پیکره ام را درخارزار بادیه ...

در کشتگاه شور

سرشار ز زخمهای باور به عاطفه

باز

می کارم

من

زخمدار معرکه ام

به باور رسیده از تثلیث

خروج می کنم

 

من در مثلت حیات – آب آتش وگیاه –

نمی گنجم

من منجی خویش خواهم گشت

و غمنامه‌ی تباهی نسلم را با خونم

بر پوسته ی تن های شما نخواهم نوشت

و منادی عصمت غمین

در عصیان جوی های تاریخ

نخواهم بود

 

من

پذیره زنجیر در خرمنی ز عشق

بذر گریز

به کرانه های دور می پاشم....

 

ای تمام شورهای هبوط کرده ام

 بر زمین پیر

که در جمود یائسگیها

جوانه می زنید

من

 شمارا در ماتم روح باز مصلوب خویش

خشمگینانه

در صلابتی ز قیام 

بدار خواهم کشید....

و صلیب رنج خویش را

بر قامت آفتاب خواهم آویخت

 

آنک به تصرف صاعقه ها در آمدم

 مرا هرگز زغرش مدام رگبارهاتان دیگر

هراسی نیست

 

روتان سیاه باد!