هفتمین تابستان بی مادر...هفتمین سال خاموشی


امروز روزیست که من باقی روزها پریشان ترم و هر کس که طولانی نگاشتن هایم می آزارد خاطرش را مراقب باشد که بسیار تلخ خواهم نوشت امروز...

هفتمین تابستان چه بی رنگ و بوست بی تو مادر

روزهای سرد بی تو بودن ها از پی هم می آیند و می روند و تو هنوز در خوابی و من هنوز باور ندارم کوچ غریبانه ات را

کوچی که بی من بود و بی هیچ بدرودی

کوچی که چشمانت را بست و پلکهایت را سنگین کرد و نگذاشت چشمان مهربانت ببیند چهره ی نگران مرا که چطور بی تو بودن را منزجر بود

فصل باران و برگهای سرخ و زرد پائیزی گذشت مادر….درخت گردوی حیاط هفت بار برگریز شد و هفت بار لباس سپید برف بر تن کرد…کوچه باغهای تبریز هفت بار بی تو با شکوفه مزین شدند…. زرد آلوها از لابلای برگهای درخت به من چشمک می زنند…. شبهای گرم تابستان بی تو هفت بار آمدند و رفتند… وتو خفته ای مادر بی هیچ درد در تن نازنینت….

اما حوض سنگی حیاط ..مادر…… هنوز بی ماهیست……..

پس از تو تمام گردوهای درخت پوچند…. پس از تو روزها بی آفتاب… پس از تو باد شهریور وقتی به صورتم می خورد هیچ خنکی ندارد انگار…تازیانه است بر سر و رویم…..

مادر…مادر…….. بی تو هفت تابستان بی زرد آلو را سپری کرده ام….

بی تو هفت شهریور بی گردوی تازه…….

بی تو هفت زمستان بی فتیر…………

بی تو هیچ رنگی شاد نیست

همه ی رنگها سیاهند و خاکستری

مادر هیچ نگفته بودی چرا آنقدر زرد آلو دوست داشتی؟

مادربی من چگونه تاب آوردی ؟ من که بی اغوش گرمت یتیم ترین کودک دنیا هستم

چقدر تلخ می شود دهانم وقتی زرد آلو را می بینم توی میوه فروشی ها که روی هم چیده شده اند

پشت امام زاده صالحی که هرگز مراد دلت را نداد هنوز هر تابستان مرد میوه فروش داد می زند : آی….زرد آلو….شکر پاره….ارزونش کردم خانوم….نمی خری؟

هنوز مرد جوانی که حالا آرام آرام رد پای زمان بر صورتش می نشیند روی چرخ دستی اش توت سفید می فروشد و من زهر مار بخورم بهتر است از آن توت سفید که تو دوست می داشتی .عصرها می رفتی توت می خریدی و از دست علیرضای شکم باره پنهان می کردی که تمام نشود بعد از شام می آوردی توی تراس بزرگ حیاط که همه می نشستند و دائی رضا از دوران نوجوانی و انقلاب و عقایدش تعریف می کرد پدر بزرگ از جنگ ؛ از شبهای عملیات…از فاو می گفت…. و توت سفید در دهان همه با یاد آوری خاطرات شیرین تر می شد….. تو از کودکی های من می گفتی و همه ی نوه های دیگرت حسودیشان می شد.. آخ مادر هیچ فراموش می توان کرد مگر که قبل از این که همه توت بخورند تو مشتی توت یواشکی توی آشپزخانه به من داده بودی؟ چه بود که مرا آنهمه عزیز می داشتی؟

مادر……..هفت سال گذشت …از قصه های ملک محمد..از نارنج و ترنج….از آوازهای آذربایجانی خواندنهایت…از خوابیدن در زیر آسمان پر ستاره ی تبریز… مادر مادر……….. بی تو دیگر تبریز صدایم نمی زنددلیر هم گوشهایش کر شده… نه صدای پیچیدن باد در درختان سپیدار را می شنود…نه صدای مرد سبزی فروش توی کوچه های تنگ سید حمزه ی تبریز را…. مادر خانه ی قدیمیتان توی تبریز دیگر سر جایش نیست بی تو آنرا هم از من گرفتندآن در چوبی بزرگ را…با آن حیاط سنگفرش را که همه جور درختی در باغچه ی بزرگش داشت…پنجره های رنگی اش را برداشته اند…. درختانش را آب نمی دهند…. دیگر از پنجره ی خانه ی عمه جان تنها یک باغچه ی خشک پیداست …نه انبوهی از درختها که به زور از میانش ارسی های رنگ به رنگ قرمز و آبی و زرد به من چشمک می زدند….مادر هیچ نگفتی بی تو من بهانه گیر تر از همیشه خواهم شد؟

هیچ نگفتی بی تو که برای من آوازهای حیدربابا را خواهد خواند؟

بی تو که به خاله جان یاد آوری خواهد کرد که غذایش سر گاز ته نگیرد؟

بی تو که مرا در آغوش گیرد و کودک درونم را نوازش نماید؟

پدر بزرگ پیر شده. دیگر حرف نمی زنددیگر عیدی دادنهایش مرا شاد نمی کند…دیگر مرا در آغوش نمی گیرد سر به سرمان نمی گذارد بی تو انگار همه ی شادی از خانه رخت بر بسته…صبای کوچک تلاش می کند تو را به یاد آورد…. زمانی که تو رفتی او تنها دوسال داشت….

تو رفتی و صفای خانه با تو آمد و ما ماندیم و صندوقچه ای از خاطرات کهنه که هر از چندی بازش می کنیم و همه اشک می ریزیم و باز یاد تو مرا به خود می آورد که مویه نکنم که تو هرگز دوست نمی داشتی مویه را…….

مادر…..مادر…چقدر حرف دارم……چقدر دوست داشتم آن هنگام که عروس شده بودم تو می بودی…پسر عمو جان دست در بازوی من با من لزگی می رقصید و چشمان حامد پر اشک بود و من هم…. کاش تو هم می بودی تا علی اینقدر پز مادربزرگش را به من نمی داد…

کاش بودی و من بغلت می کردم…. کاش بودی و شب قبل از عروس شدنم را با هم جشن می گرفتیم . توکه همیشه می گفتی خودت می خواهی برایم یک جشن مفصل حنا بگیری…پس چه شد مادر…من بی تو جشن حنا را می خواستم چه کار؟

من بی تو بر سفره ی عقد نشستم جائی که همه ی دختران پایش دلشان غنج می رود…. من می گریستم که چرا تو نیستی…که با آن چادر سفید قشنگت روبرویم بنشینی و به من لبخند بزنی….

مادر…شب تمام شده …آفتاب در آمده ….اما حرفهای دختر بی تاب و دیوانه ات تمام نشده هنوز…..

همه ی اینها را نگفتم که دلت را برنجانم

همه ی اینها را هنوز نگفته ام…. بخواب مادر جان…نازنینم… در هوای بی مهری تنفس کردن خیلی سخت است… بخواب اگر دوست داشتی سری هم به رویای من بزن…. با دیدن چشمان مهربانت دلم آرام می گیرد…مادر می گویند هفت عدد خوبیست… مادربعد از تو حتی همین عدد هفت که خودت می گفتی خوب است هم برایم شانس نمی آورد.

مادر صبح شده

صبحت بخیر

باز هم حرفهای من و گوشهای سنگین دلیر




ما بزرگ نشده ایم دلیر جان
ما هرگز گربه سفید را که جایش سر دیوار خانه عمه خانم بود را با سنگ و هیاهو فراری ندادیم

یادت هست گوشت تازه را می بردیم و پرت می کردیم سر دیوار تا مبادا گربه چاق و دوست داشتنی‏ وکوچولوهایش ، گرسنه نمانند… چقدر عمه جان دوستم می داشتند که هیچم نمیگفتند و تنها لبخند می زدند…

آن بچه آهو را به یاد می آوری؟

که پایش زخمی شده بود و با پدر ساعتها راه رفتیم تا یک دامپزشکی بیابیم و پاهای مثل ترکه آلبالو نازکش را التیام بخشیم؟

هنوز هم نمی خواهی باور کنی که من همان مانا هستم.همان دخترکی که حتی از بوی کاهگل باران خورده مست می شد و آواز می خواند

همانی که بارها صورتت را تا خبردار شوی بوسیده بود و تو چه با غیظ جای بوسش را پاک می کردی و مثل یوزپلنگی که قصد شکار دارد دنبالش می کردی

من همانم دلیر نگاه کن

همانم که وقتی مادر بزرگ به خواب رفت و من گریه نمی کردم با من دعوا نکردی.

همانم که با هم با پسر عمو جان توی حیاط بزرگ خانه آب بازی می کردیم و تو همیشه سر و ریختت خیس تر از من می شد

من همانم

با این همه خاطره چه کنم؟ با این همه قصه ی نگفته. با این همه سرکوب بی رحمانه که دلم دیگر تاب نخواهد آورد

چه طور فراموش کنم من از فراموشکاری که موذیانه در جان آدمیان و تمامی کائنات رخنه می کند بیزارم

چه طور به دست تند باد فراموشی بسپارم

حال آنکه در همان روزهای مستی و دویدن در پس کوچه های تنگ و آب بازی و گرگم به هوا همیشه به خاطر می آورم که می گفتی: فراموشی شوکرانی است که آدمهای خودخواه سر می کشند.

من خودخواه نیستم دلیر

تو به من یاد دادی.

من فراموش نمی کنم

نمی خواهم که فراموش کنم؛ تو مرا یاد دادی به خاطر سپردن سطر به سطر دفتر بزرگ روزهای زندگیم را

نگو که بر تو باران نمی بارد نگو که توی دلت یک تکه یخ جا خوش کرده و مجالی برای گرمگاه سینه ات نیست به من دروغ نگوبه خودت هم.
نگو که خالی قاب چشمهایم پر از آسمان بوده و تو حالا فقط ته آنها سوسوئی از فراموشی می بینی

آخر فراموشی که نور ندارد …. رنگ ندارد….

نگو که طاقچه دلت پر از کتابهای کهنه و خاک گرفته ایست که من هرگز در دستانم التهابی برای خواندنشان نیافتم
آخ دلیر...........نگو برنگرد
نگو برنگرد.....

برای باران که صلیب مرا برایم نمی آورد.

باران
باران دیوانه
نوشته بودی پس از کنکور می آئی پیشم صلیبم را می دهی
من هنوز به عشق صلیبم که پیش تو به امانت است هیچ صلیبی ندارم
باران
باران فراموشکار
تو از ما دیدار بلاگت را هم دریغ می کنی؟
باران
باران مهجور
مرا نگران تر از همیشه می خواهی ببینی؟
ببین
همه ی آرزویم این بود که کنکور می گذرد و من بارانم را می بینم یا دست کم ای میلی برایم می زند
باران
باران بد
دل مرا می شکنی؟ دل آرین را ؟ دل آرش را دل هانی را با آن اتاقک چوبی اش که همیشه دوستش می داشتی؟
باران
بارانِ بارانی
من هنوز بی بارانم اینجا
من هنوز بوی دود خفه ام می کند
من هنوز بی باران جان دادن بنفشه ها را به اجبار می بینم
من هنوز خواب باران می بینم
من هنوز رویای صلیبم را دارم
من هنوز دعا می خوانم
نام تو را بر لب می رانم
باران 
باران عجیب
کی اسیرت کرده؟ کی مجبورت کرده؟ کی تو را باز می دارد از بروز احساس بلورینت؟
آخ باران
باران کم لطف
قلبم می سوزد
چشمانم هم
باران.....................
باران...........................
                   
                بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران