«هراس کهنه»


هی ! شاه کولی مست !....
ترسم از تنهائی نیست...
ازهجوم تیز نگاه توست که از چله ی مژگانت رها می شود و بسوی من می تازد....
 باور کن من از چشمان تو می هراسم .... با این همه نمی خواهم از آماج نگاه های تو در امان باشم....
ترسم از نگاه تو در تنهائی نیست.... بباران نگاه تندت را....

نشخوار



نه! این عاشقی نبود....نیست...
«دل سپردن » چیز تهوع آوریست که حالم را بد می کند.....
گفتم که :‌  برو بیرون!
                    «‌در قلب پاره پاره ی من برای تو هیچ جائی نیست....‌»