....از سویدای جان


من نه شاعرم... نه عاشق....
اما قلبم لبریز از مهر است....

نه جادو می دانم.... نه جاذبه.....
اما  زیادم....
من کم نیستم...
تو در آتش حسد می سوزی.....
من با صاعقه های تو تطهیر می شوم.....
تو چون سپند از جا می جهی....
من در شط مذاب جاری کلام گاه و بی گاه تو  تا مغز استخوان ام پاک می شود
تو تمام شده ای....
مردانگی را چوب حراج زدی....
هه! کلاهت را از سر برج میلاد بر دار