با احترام تقدیم به تنها کیمیاگری که کشف اش کرده ام
چشمانت را نجسته بودم
شبی در خواب اما
دو خورشید بر عصیانِ پیکرِ من می تابید
و دیدم
دو درخت را
ــ به صلابت سرو و به مهربانی انگشتان تُردِ بید ــ
که دستان من بر اندامشان می پیچید
کسی اما
سر به تماشا هم اگر برداشت
تو را ندید
کسی با یقینِ مِس
زرآبِ چشمانِ تو را ننوشید
مگر می توان با ایمانِ سنگ
عریانی سبزه را فهمید؟
مگر می شود به نوش خندی هزار شکر ریز حتا
غریوِ تلخِ حقیقت را نشنید؟
کسی اگر تو را ندید
ندای باورت را
در چنین خلنگ زارِ سوخته
کسی اگر نشنید
تو را من
در شرارِ تابناک و سرکِشِ آسمان ام دیده ام
که بلورینِ انجمادِ کُهَنَم را
آب می کنی
زمزمهی رحیل ز دیارِ کورانم را
فریاد می کنی
تو را من
در واپسین مجال سخن باز خوانده ام
گوش کن من
هر آنچه می توانسته ام
تنها با تو
بازگفته ام
گوش کن که من
در آوار هزارصدای خود
مدفون مانده ام
گوش کن من
ز خروش تندر خویشام
مبهوت مانده ام
میان بادها ایستاده ام
بگذار که ارادهی آفتاب
به طلیعهی مرگ مرا
نزدیک تر کند
میان بستر رودها ـ اینهمه سال ـ
غلت خورده ام
بگذار طغیان آبها
رخوتِ رنجورِ تنم را
آشکارتر کند
میان ابرها پرواز می کنم
بگذار ریزشِ اینهمه مِــه
ز جدار خشکیده ام
گذر کنند
آنک منم !
ماندگارم!
حتا اگر مرده باشم
بر دار بی تقلای سرنوشت
ـ مرا پاک نتوانی کرد! ـ
چشمانت را نجستم من هرگز
شبی در بیداری اما
دو خورشید آشکار
در ظلمت نهان شب
تمام پیکرم را می کاوید.....
سلام یکشنبه ۹/۱ تولدمه خوشحال میشم سری به وبلاگم بزنید و تبریک بگین
سلام با بلاگت خیلی حال کردم اگه خواستی بیا با هم تبادل لینک کنیم
سلام . خيلی پيشرفت کردی .آفرين . اميدوارم سال خوبی داشته باشی.
چقدر حس این یکی عجیبه.... منو می بره......
حالا
باز
باز ا...
به زمزمه ای
بوسه ای حتی!...
و مجالی برای بودن!
باز ا...
تمام پیکرم را می کاوید ..
چه لحظه شگفتی است مانا!
وقتی که طغیان آبها رخوت رنجور تن را آشکار می کند!
چه نازنین بهاری است اگر تو در آن آهسته آهسته خویش را ...
شادباشم را پذیرا باش در اینآغاز راهی، که هر گامش فتحی عظیم است ...
سلام!اولان از نظرت در وبلاگم ممنونم...دوم اینکه مطلب زیبایی نوشته بودی...مواظب باش خیلی اسیر نگاه نشوی...کمی از خودت را هم برای خلوتت،برای تنهایی نگاه دار...
قشنگ بود .مانا باشی....
دوست بسیار عزیزم از اینکه ب من لطف داری بی اندازه ممنونم . اما در مورد نوروز که گقتی ....باید عرض کنم نوروز در دل ما باید باشه و باهات موافقم اما هیچکس غیر خود ما نمیتونه بهار رو به دل ما بیاره . نوشته ی زیبای شما منو مفتون خودش کرد ... اینک منم ماندگار ..حتی اگر مرده باشم .. بر دار بی تقلای سرنوشت ....مرا پاک نتوانی کرد .... و بعد آن توصیف محشر از چشمها .... دوست عزیزم کسی که اینقدر احساساتش بلند و قویه نمیتونی دلش بهاری نباشه جتی اگر بظاهر همه جا یخزده و زمستانی بنظر بیاد . نه باور نمیکنم ...یعنی صد بار کرد امو دیگر نمیکنم ........شاد و سرفراز باشی ....خیلی ارادت خیلی .
سلام.مرسی که به یادم بودی....اسم وبلاگت تغییر کرده نه؟...با اینکه دیر شد ولی امیدوارم سال خوبی داشته باشی.
مرسی مانا .
مانای عزیزم بهارت پر طراوت. سبز باشی همیشه (ببخشید من در مناطق شدیدا بی اینترنت به سر میبردم. باید زودتر خدمت میرسیدم.) راستــــــــــــــــــــــــــی چه کردی تو اینبار. تو روز به روز بهتر مینویسی. واقعا لذت بردم. آفرین.
همش را دوست داشتم ولی این آخرش قشنگ بود . چشمانت را نجستم من هرگز
شبی در بیداری اما
دو خورشید آشکار
در ظلمت نهان شب
تمام پیکرم را می کاوید.....
خیلی قشنگ تر ... راستی ممنونم از محبتت . بی نهایت ممنون ...
چه شعری!
دچار یه حس غریب شدم!
سلام مانا ....به تنهایی باد غبطه مخور....به شادمانی خورشید دل خوش کن...مانا این بار دم بود که نوشته رو خوندم...ولی نمیدونم چی بگم باید بازم بخونم...مانا سری به من نمی زنی با من قهر کردی
سلام مانای عزیز. چقدر زیبا می نویسی. احساست قابل تقدیره. ممنونم که به من هم سر زدی. خیلی خوشحال می شم بازم ببینمت.
این کیمیاگر خوشبخت کسی بجز بهرام است ؟
سلام من رو بهش برسون.
پیری در شگفتی مرگ لحظه ای را بیاد آورد.
جوانی برومند بود ُ دسته گلی بر دست.زنبق. بنفش.
کودکانه ولی مغرور از بالای تپه دخترک را که آب از چاه میکشید را به نظاره نشسته بود.
او هرگز از آن دختر نخواست که دوستش بدارد.
ولی...
سالها بعد برای نجات پسری به آب پرید. پسرک زنده ماند ولی او خسته و بی رمق با اب رفت. وقتی بهوش آمد گفتند مادر آن طفل برای نجات آن مرد از جانش گذشت.
ان دخترک را بیاد اورد. آه چقدر زود گذشت.
آن دخترک اینک در کنارش بود. با دسته گلی از زنبق. بنفش.
بابا یه بارپول خرج کن برو کافه بلاگ ببین کسی کسی رو ماچ بارون نمی کنه . من همیشه سر نماز شب هام دعا می کنم خدا قد یه فندق عقل بهت بده دختر!
سلام مانای عزیز! سال نو مبارک!امیدوارم سال خوبی واست باشه.ممنون از اینکه به وبلاگم اومدی.چالبه مدتیه که تو تنها خواننده وبلاگم هستی.این امین نامردو می بینی نمی دونی چقدر بهش سفارش کردم که وبلاگمو بخونه و نظر بده،(البته اون موقعی که خونه بودچون اینجا یعنی تو دانشکده وبلاگای پرشین بلاگو باز نمی کنه منم نظراتتو توی مدیریت کاربر خودم می خونم)اما انگار نه انگار.به هر حال...نمی دونم شما از جون عشق چی می خواین یه سالی می شه که به این نتیجه رسیدم که عشق یه چیزموهومه ،البته دلیلشم می دونم که چرا به این نتیجه رسیدم.داستانش طولانیه.اگه حوصله کردم بعدا مفصل برات توضیح میدم.راستی در مورد سینمای ایران:گرچه حالا دیگه سینمای ایران خیلی ناامید کننده شده ولی هنوز بعضی فیلما هستن که یه حرفایی واسه گفتن دارن.مثل همین شبهای روشن.کاش دیده بودیش.راستی به نظر تو اگه آدم خواننده نداشته باشه می تونه انگیزه ای واسه نوشتن داشته باشه؟
پووووووووووووووووووف
سلام . بعد از یک ماه بازگشته ام به دنیای بلاگ ها . راستی خواهشی : بگذار این جا جدا باشد از تمام دیگر چیز ها . مطلبی دارم خیلی طولانی اگر دوست داشتی بخوان . هم یکسال زندگی من است و هم مطمئن شوی که خبری نبوده ...
راستی این قدر قشنگ برای اول بهار ؟؟؟!!!! سلامت باشی.
سلام بر حضرت مانا...کسی بر نمیدارد...خوبی...تبریک عید..ما بروز ...تو خوبی...زود میام...کار داریم بابا....سیزده چخه خبر؟....هالا.یا عشق.
خوب حرف راست که جواب ندارد . دارد ؟
خوشا ترا ، مانا باد این احساست و دلخوش باشی.
امسال سیزده...بر عکس هر سال..چهرهء سبزه ایی.......تا رو پود ما را به هم گره زد...خوبی مانایی.؟ما مخلصیم.یا عشق.
آری. ماندگاری...
سلام عزیز . سال نو زیر عبای چرکمرد تازیا ن برای تو وهر ایرانی آزاده سال پیروزی باشد انشاالله.. . کلام لطیف و پربارت را هرگز فراموش نکرده ونمیکنم قربانت شین . قناری هاراهم بخوان . ممنون شین
یه جمله نو..یه کلمه نو..یه حرف نو...یه دل کهنه..یه قلب خسته..یه راه باریک..
برای با هم بودن ..برای بی او بودن..برای عشقی بی پایان...
..ببخشین اگه دیر کردم..ولی حتما میومدم.....
موفق باشی