پس از واقعه

باز گشته ام از برزخ
جائی مانند هیچ کجا
در کنار کسی مثل هیچ کس
مانا اینجاست
جاریست
ای تمامی آنها که دوستم می دارید
ای تمامی آنها که دوستتان می دارم
و حتی شما که دوستم نمی دارید
آیا باز صدایم نمی کنید؟

دلیر

دلیر من ای همرنگ آسمان تبریز

ای فرزند باران

برایم عاشقانه چون روزهای گرم تابستان خوشی که حرامم شد آواز بخوان
دلیر جان

می خواهم بیایم تو بگذار دویدن در کوچه های تنگ و باریک شهر باز مرا از خود بی خودکند

گوش کن!

رخست دیدارم نمی دهی سرباز عاشق؟

یادت می آید با هم نان و خرما می بردیم شبهای جمعه و خیرات می کردیم که آنها که منزلشان در آسمان است خوشحال شوند؟

چهار قد آبی مرا خاطرت هست؟ همان که بارها از سرم می ربودی و می دویدی و با خاله جان دست رشته اش می کردی ؟این همان من است… مانائی قدش کوتاه بود و زورش کم و رویش زیاد که خسته نشود و آن را از شما باز پس گیرد

شما به من می خندیدید و من هم دست آخر خسته و عرق کرده بر می گشتم و با مظلومیت نگاهت می کردم و دلت می لرزید و تنت داغ می شد و می آمدی نزدیکم و با دستان بزرگت چهار قدم را سرم می کردی و هرگز آنی بیش به چشمانم نگاه نمی کردی

یادت رفته دلیر؟

چه داشت چشمانم که از آنها می گریختی؟

از‌آن روزها سالها می گذرد و ما پیر شده ایم ولی بزرگ؟
نه هرگز.
ما هرگز بزرگ شدن را به خانه راه ندادیم…

ما هرگز به مراسم سلاخی گلهای شقایق نرفتیم.
 
ما خرگوشهای در دام افتاده را آزاد می کردیم و بیژن خان عصبانی می شد :

ــ دیگر شماها را نمی آورم شکار… بچه چه می داند شکار چیست…

من و تو قهقهه می زدیم و نیک می دانستیم بیژن خان باز هم ما را به شکار خواهد آورد ....

مانائی دگر (۱)


شرمنده ی روی شما
که مدتی در عالم برزخ به سر میبرد مانا
آمدم اینجا که از اجبارها بدور باشم



مانائی دگر اینجا متولد شده است....
.........................................................

شهر من در پس شیشه ی باران زده ی خیال تو را میبینم چه سود از مویه هایم که مرا باز نمی خوانی به خویش

  از پیش تو که برگشتم انگار سالها می گذرد و من خواب مانده ام و داستانم برایت دیگر جذبه ای ندارد و نه تو خواندنت می آید و نه من نوشتنم.

در تمام این سالیان دراز دلم خیلی چیزها می خواست اما گلوی احساس ظریفش که چون دخترکان کوچ نشین در پی قاصدکی خوش خبر در دشت پای کوبان بودند را خفه می کردم با دو دست و قاصدک را زیر سم اسب وحشی دلشکستگی ام بیمار گونه له می کردم

دلم خیلی چیزها می خواست در این سالیان دراز و اکنون خسته ام از آنهمه کشتن احساس و خرد کردن شخصیت دل بیچاره ام . همه چیز را خواهم گفت که دلم چه می خواهد چه بخواهی و چه نخواهی برایت خواهم گفت که چه گذشته بر من

همه چیز را هم اینک برایت خواهم گفت که چرا نگذاشتی من بیایم و مرا از من جدا کردی

دلم می خواهد قصه ی کودکی را دوباره بنویسم از نواز بوی سبزه ی سیزده بدر هشت سالگی در دامنه ی کوه عین علی آذربایجان

از ترنم آواز باران بر شیروانی خانه مادربزرگ

از پله های بلند خانه ی قدیمی عمه خانم که همیشه از آنها با احتیاط پائین می آمدم

آه دلیر همیشه ی قصه هایم

برای من حرف بزن نگو که دیر است ....


(ادامه دارد )