دستهای کودک درونت گستاخ اند....
و چشمان سوخته ی سرخ ات می گریزند
وقتی که حریصانه موهایم را چنگ می زنی....
اما هنوز به اندازه ی پاره های من نیستند...
چیزی درونت وول می زند....
یک لئوی کوچولوی زخمی که همان گوشه ول اش کرده ای
...........
خواب دیدم روی یک تکه کاغذ بی خط هزار بار نوشته ای: آآاااااااااا..............آآااااااااا....
اما آنهمه آآااااااااا را نگفتی و خوردی و .... شب سر شد و تو هنوز منگ که بالاخره لئوی کوچولوی معصوم ات چه اش شده باز.....
دستت را دراز کن........پاره های مرا بگیر... و به هرکجات که دل لئوی کوچک می خواهد بند بزن...
مثل تکه های یک پازل ناتمام که کسی کشف اش نکرده .....
مثل تو ...مثل من....
چشمهایت را باز کن وقتی با دستپاچگی از بوسه های من می گریزی.......
می خواهم همه ی عریان آن بازیگر مردد که از لذت بودن دست نمی شوید را ببینم....
یادت نرود...
با چشمان کاملا باز ....
نترس.........بیا....دستم را بگیر و ........بگو...
آآآااااااااااااا............آآآآاااااااااا
....بگو آآااااااااا.........
.آآااااااااااااا..........
آآآآاااااا.............