«اولین صبح تابستان»

هوای غبار آلود صبحگاهی را فرو می کشم توی ریه هام

یک ساعتی هست که بیدارم

و اولین روز تابستانی را بی هیچ انگیزه شروع می کنم

الی رفته است ورامین امتحان مبانی جامعه شناسی بدهد  .... سارا هم با آنهمه پتانسیل،  همراه زن همسایه رفته اند پیاده روی ...

چشمم می افتد به ساعت که می گوید: پاشو ! دیره!

 زبانم را برایش در می آورم و ملحفه ی آبی ام را می کشم روی صورتم... باد خنکی کف پاهایم را قلقلک می دهد...پاهایم را جمع می کنم....یادم می افتد   بهار تمام شده... این نسیم خنک از دریچه ی کولر می آید نه از لای پنجره ! یواشکی باز آنهمه آبی را کنار می زنم

این بارعقربه های ساعت به من دهن کج می کنند... یاد روبرت می افتم که همیشه کراواتش می افتاد توی سوپش هر صبح و خاطرات کودکی اش را  مرور می کرد و همیشه دیرش می شد...

چه صبح کسلی!

با بی میلی و رخوتی که پیچیده به تن ام از جا بلند می شوم......

و به خاطرمی آرم....:بهار تمام شد مانا ... اما امسال هیچ کس برایت لاله نیاورد.......

و باز مونولوگ:

-          ای به جهنم ! مگه خودم واست نخریدم؟

-          چرا

-          خب دیگه مرگت چیه؟! حالا حتما باید جز «من» یکی واست لاله می آورد؟ پارسال آوردن مثلا چی شد؟

-          هیچی بابا دعوا داری کله سحری؟...

-          خبه! موش مرده! پاشو داره دیرمون میشه

-          باشه! بذار برم صورتمو بشورم!

-          .....

یک مشت آب سرد که شیهه ام را در بیاورد.....توی آینه خودم را نگاه می کنم:

 

-          چقدر زشت شدی! چرا شبا صورتتو نمی شوری که صبح مثه آل نشی اینهمه پائین چشمات سیاهه... بی چاره من که هر روز باید اینجوری ببینم ات!

-          حوصله نداشتم دیشب...

-          کی می خوای آدم شی؟

 

یواشکی زیر لب می گویم:

-          هیچ وقت!

توی آینه خودم را تماشا می کنم... آب سردی که ریمل هایم را شسته و آورده تا روی گونه ها و کنار لب هام! یک فیگور می گیرم تا یاد فیلم های هیچکاک بیفتم!

-          چقدر زشتی مانا! بشور صورتتو ! آدم می ترسه ازت!

-          خب بابا! از کی تا حالا تو آدم شدی که بترسی؟!!

و دو تائی می خندیم .

- می خوام امروز صورتمو با صابون عسل بشورم

- خب بشور! فقط خوب خودتو بساب که یه کم سفید بشی ! مردم چه گناهی کردن که اول صبحی چشمشون به تو بیفته  سیاه سوخته!

.....

 کوله پشتی ام را روی دوشم  می اندازم و از خانه بیرون می زنم.... دیر شده ! چه اهمیتی دارد ؟! دوست دارم تا محل کارم پیاده بروم.... و خیال ببافم و آواز بخوانم... با خودم می گویم:

 می شه پیاده رفت .. اولین روز تابستون به اون داغی که فکر می کردی نیست!