«جزر و مد»

در توالی نقابها

وقتی

کران تا کران را بذر هوس می پاشند

و  در جمود

ترسایان ،

آنگاه که اندیشه آتش را به جان خریدارند

من

پیکره ام را درخارزار بادیه ...

در کشتگاه شور

سرشار ز زخمهای باور به عاطفه

باز

می کارم

من

زخمدار معرکه ام

به باور رسیده از تثلیث

خروج می کنم

 

من در مثلت حیات – آب آتش وگیاه –

نمی گنجم

من منجی خویش خواهم گشت

و غمنامه‌ی تباهی نسلم را با خونم

بر پوسته ی تن های شما نخواهم نوشت

و منادی عصمت غمین

در عصیان جوی های تاریخ

نخواهم بود

 

من

پذیره زنجیر در خرمنی ز عشق

بذر گریز

به کرانه های دور می پاشم....

 

ای تمام شورهای هبوط کرده ام

 بر زمین پیر

که در جمود یائسگیها

جوانه می زنید

من

 شمارا در ماتم روح باز مصلوب خویش

خشمگینانه

در صلابتی ز قیام 

بدار خواهم کشید....

و صلیب رنج خویش را

بر قامت آفتاب خواهم آویخت

 

آنک به تصرف صاعقه ها در آمدم

 مرا هرگز زغرش مدام رگبارهاتان دیگر

هراسی نیست

 

روتان سیاه باد!

سلام...

 

اینجا هوا خیلی آفتابیه

نور داره چشمامو می زنه

آخه می دونی ؟

.....

نه نمی دونی.... نمی دونی......

دیگه از  «ای کاش»گفتن هم افتادم.....

من خودم باید راهمو پیدا کنم

اینو خوب یادم دادی و من از این بابت ازت ممنونم

توی این دنیای کوچیک که اندازه اش حتا به فاصله ی دو تا بند انگشت هم نیست

خیلی چیزا هست که نمی دونم... خیلی چیزا توی خودم هست که هنوز ازشون بی خبرم....

و تو باعث شدی همین امروز یه چیزی عین پتک بخوره توی سرم و بیدارم کنه.....

کجا وایستادم؟

دارم چی کار می کنم؟.... اصلا کی هستم؟

من

مانای کوچیکی که  هنوز همه توانائی هاشو نمی شناسه چطور می تونه نظر آدمای پیرامونشو عوض کنه

.........

 

گفته بودم رنگ قرمز رو دوست دارم یادته؟

می دونی

من دیگه رنگ قرمز رو دوست ندارم

شاید دیگه هیچ وقت هم بهش فکر نکنم...

رنگی که خیلی توی نظرم می آد واز صبح تا حالا جلوی چشمامه ....حدس بزن

می دونی چه رنگیه؟

......

داره بارون می آد

یه خرچنگ بزرگ هم داره خودشو از سینه ی ساحل می کشه بالا

ولش کن

سینه خیس ساحل راحت تسلیم دستای کج خرچنگ نمی شه

وای چه بارونی داره می آد....

چمنای سبز باغچه دارن کیف می کنن بس که بارون می خوره به تنشون

تو بارونو دوست نداشتی. این خیلی برام عجیب بود ...

چطور پس اونهمه زیر بارون وایستادی که هاشورت بزنه....

راستی تو با این بارونی بلند توی این آفتاب به این تندی قلبت نمی گیره؟

 

چرا تار شدی؟

شاید هم بس که بارون میزنه من دارم تار می بینمت.....

 

چقدر گفتم هزاری هم که بخوای توی انبوه گندمزار خودتو قایم کنی من از قد بلند هاشور خورده ات می تونم پیدات کنم

 

نگاه کن گندما رو دارن درو می کنن ....

تو هم بالاخره پیدا می شی....

شاید منم یه روز..... مانا رو نه توی یه گندمزار ....ته یه غار تاریک پیداش کنم

شایدم .......


                   با احترام تقدیم به تنها کیمیاگری که کشف اش کرده ام 

چشمانت را نجسته بودم

شبی در خواب اما

دو خورشید بر عصیانِ پیکرِ من می تابید

و دیدم

دو درخت را

 ــ به صلابت سرو و به مهربانی انگشتان تُردِ بید ــ

که دستان من بر اندامشان می پیچید

 

کسی اما

سر به تماشا هم اگر برداشت

تو را ندید

کسی با یقینِ مِس

زرآبِ چشمانِ تو را ننوشید

مگر می توان با ایمانِ سنگ

عریانی سبزه را فهمید؟

مگر می شود به نوش خندی هزار شکر ریز حتا

غریوِ تلخِ حقیقت را نشنید؟

 

کسی اگر تو را ندید

ندای باورت را
 در چنین خلنگ زارِ سوخته

کسی اگر نشنید

تو را من

در شرارِ تابناک و سرکِشِ آسمان ام دیده ام

که بلورینِ انجمادِ کُهَنَم را

آب می کنی

زمزمه‌ی رحیل ز دیارِ کورانم را

فریاد می کنی

تو را من

در واپسین مجال سخن باز خوانده ام

 

گوش کن من

هر آنچه می توانسته ام

تنها با تو 

بازگفته ام

گوش کن که من

در آوار هزارصدای خود

مدفون مانده ام

گوش کن من

ز خروش تندر خویش‌ام

مبهوت مانده ام

 

میان بادها ایستاده ام

بگذار که اراده‌ی آفتاب

به طلیعه‌ی مرگ مرا

نزدیک تر کند

 

میان بستر رودها   ـ اینهمه سال ـ

غلت خورده ام

بگذار طغیان آبها

رخوتِ رنجورِ تنم را

آشکارتر کند

میان ابرها پرواز می کنم

بگذار ریزشِ اینهمه مِــه

ز جدار خشکیده ام

گذر کنند

 

آنک منم !

ماندگارم!

حتا اگر مرده باشم

بر دار بی تقلای سرنوشت

                                           ـ مرا پاک نتوانی کرد! ـ


چشمانت را نجستم من هرگز

شبی در بیداری اما

دو خورشید آشکار

در ظلمت نهان شب

تمام پیکرم را می کاوید.....