«اعتراف»



بی هیچ گریزی.....از چیزی یا به جائی....فقط....
توی قلبم دیگر برای تو جائی نیست.....


   

«مرز»

 


دروغ می گویم

دیریست که

خواب نمی بینم

و روزهاست که

ترانه ی آبی نمی خوانم

 

کنار حس گمشده ی تو

از نم یادها

تنم را خیس نمی کنم

می دانی؟

دروغ می گویم

 

دیگر در حجم مه آلود خاطره

که گنگ می وزد در دلم

گم نمی شوم

من روزهاست که دیگر

در خلوت غروبی پریشان

کنار در

به انتظار بازنمی مانم

می دانی؟

دروغ می گویم.

 

من دیریست به ضیافت اشک نرفته ام

به شب نشینی نسیم

به هلهله ی ناودان ها

به میهمانی یاسها .....

من دیریست

پشت روزها... پشت سالها....پشت کودکی ها

جا مانده ام

می دانی ؟

دروغ می گویم

 

باور کن که باران

شسته است  رنگ تنت را

برده است بوی تنت را

دورِ دورِ دور....

آنجا که مه می پیچد بر اندام رویا

و ذهن ساکن می شود

از اندوه و درد

می دانی ؟

دروغ می گویم.

 

من در سکوت خاکستر

پر از صدای رعد نمی شوم

من راز شب را نمی دانم

و روزنی را برای نیم نگاه آفتاب

چندیست نمی جویم

دستانم را به زرآب صبحگاهی

نمی آلایم

آفتاب را نمی بینم

می دانی؟

دروغ می گویم.

 

من فصل گریستن را در تکرار هر صبحدم

زخاطر برده ام

می دانی؟

من..... چقدر دروغ گفته ام!.....

 

 

 

 

 

«اینها هذیان نیستند»


نمی دانم ...ساعت احتمالاً بیش از یک نیمه شب است....

یک فنجان قهوه ی تلخ....

غلظت قهوه ای رنگش...... با آن شکلهای در هم و غریب چه دهنی دارند به من کج می کنند .....

هوس تندی دود سیگار..... که هنوز نتوانسته با آن رقصهای خاکستریش در دستان نسیمی که از لای پنجره می وزد مغلوبم کند.....

و دلتنگی..... این دلتنگی لعنتی که عین خوره می جودم.....

وقتی به خاطرم می آید که....

آخ ... باز قلبم درد می کند.... خیلی درد می کند.....

چقدر شب ها تا صبح گوسفند های بی چاره را بشمارم و تمام نشوند و من هم خوابم نبرد....

پیر شده ام بس که نخوابیده ام....

چرا راحت نمی توانم مثل همین یک ماه پیش خودم را پرت کنم روی تختخواب و صورتم را توی بالش پر قوئی که مامان بهم داده قایم کنم ...

نمی دانم چطور شده که نمی توانم مثل بچگی ها... دستهایم را زیر سرم بگذارم و از پنجره بیرون را نگاه کنم و ستاره ها را بشمارم....

نمی دانم چرا آسمان شهرمان دیگر ستاره ندارد....

اَه..... چقدر بوی دود می آید اینجا....

 

فکر کنم یک دوش آب خنک بد نباشد....

حالم خوش نیست....

انگار که ساعتها در معرض دود مانده باشم.....

چقدر حرفم می آید!

تنم چه بوی تندی می دهد..... 

 

ساعت:3:15 بامداد‏,

 

زیر دوش آب خنک که می ایستم انگار همه ی منافذ پوستم باز می شوند....سرامیکهای کف حمام را که نگاه می کنم  تازه می فهمم چقدر دارم زیر دوش آب نو می شوم .....بس که سفیدی سرامیکها خاکستری شده اند....

 

دستهایم باز سست شده اند عضلات شکمم منقبض شده اند.... نفس عمیق که می کشم پس گردنم داغ می شود.... لای پنجره را باز گذاشته ام که نسیم پاورچین کند از لای پرده ی حریر و بخزد روی پوست تنم.....

 .....
شاید بهتر باشد موسیقی را عوض کنم

گاه این جور وقتها یک موسیقی بی رحم موثر تر می شود.

اجازه نمی دهم مثل موریانه ذهنم را بجود خاطراتی که تلخی هاشان تا به امروز مرا از آنهمه پریدن ها بازداشته است.....

موسیقی را عوض می کنم.....

یک نفر زیر گوشم می گوید:

ببینم ! با پیتر گابریل چطوری؟!

می خندم..... ساکت که بمانم موسیقی ساخته گابریلِ پیر کار خوش را
می کند .

.....
زنگ تلفن را می بندم و منشی تلفنی را روشن می کنم.

می خواهم کمی توی بستر تنهائی تازه ی مکشوفم غلت بخورم.

 ....

باز انگار باران باریده اینجا.... چه بوی خاکی می آید....

کسی مزاحم نشود..لطفا!
وای.... چه چیز فکر می کنی بهتر از مکاشفه است؟
...............‌هیــــــــــــــــــــــــــــــــچ چــــــــــــیــــــــــــز...........