من برگشته ام
...
از مدتها.... که توی خیابان ها راه نمی روم...از سنگفرش های دورنگ که نمی شمارم...
من برگشته ام
از کافه رفتن ، که فراموش کرده ام... از صدای آویزهای چوبی که گم می کرد زمزمه ی زیر لب حسین معمار پور را
از بودا...که بار می زد با موسیقی تلفیقی مراکشی.....
من برگشته ام
از خواب ... از بیداری... از بوی عرق و سنگ...
از رنگ سوم ... که تن مرد بود
از طعم اول که بوی تلخ داشت
از رویای هر دم صبح که عریانی دو تن ناپیدا بود ... در هم تنیده مثل ین و یانگ
من برگشته ام
از نزدیک ها که هجوم همیشه داشت
از رقص تن ها در تخت با سایه های روی دیوار
از ترس لرزان شمع به وقت جمع شدن لبها
من برگشته ام
من برگشته ام.....
که از هماغوشی با دستهای تیره و بزرگ مردی که در همهمه ی دیدن و ماندن و آمدن .... در همهمه ی آوردن و مانیدن هر دومان.... هبوط کنم
در ازدحام ثانیه های بی خیال که می دوند از پی هم مثل باد .... سکوت کنم
برگشته ام از شبهای گراماتا
تا روی تن ام دست کشیده شود نه از این رو که داغ ام.... که التهاب انگشتهای نچشیده ام را دستی کشف نکرد .... نه چون که تن ام بوی ماسه و اقیانوس می دهد بجای آن روزهای کوکو مادمازل
برگشته ام عقربه های ساعت را نگه دارم
که نیش هاشان توی دستهای سی سالگی های زنانه ام فرو روند
برگشته ام
نه با موهای بلندی که ببافم ... تا بالا بیایند ازش و برسند به چشم هام....
برگشته ام
نه که شبها بخوابم و روزها را نبینم ....
برگشته ام برقصم... برهنه در تاریکی گرمی که آینه های رو در رو هزار باره ام کنند
برگشته ام که با بودا بخوابم هر وقت که بخواهم....
برگشته ام که گل نیلوفرم را جدی بگیرم....
که ها کنم نه توی دستهای یخ کرده.... که زیر گوشهای داغ
تا هوا شوم... بروم بالای سرها چرخ بخورم و با یک دم فرو کشیده شوم توی ریه های زنی که دارد می زاید....
که آرام بگیرد....
برگشته ام ... با هزار هجای کشیده مثل آآآآآآآآ...... که فرو نخورم .... که بگویمشان.... که آآآآآآآآآ که یعنی می خواهم اما به شرط بی عشق......
که میان خطوط پریشان پیشانی، لب شوم به قاعده ی داغ
بوس شوم به شکل خیس
آب شوم مثل چکه از روی شانه ها
مار شوم به شکل پیچ
که تاب بخورم میان سبک سری پلک هات
وقتی که می آئی ... پا به پای من....
من برگشته ام
که با صدای تا ناگهان برسم
از مسیر چشمهای تو به ارتفاع حظ....
سلام
میخواهم کتاب فالون گونگ و جوآن فالون را به شما و دیگر دوستانمات معرفی کنم فالون دافا تزکیه براساس قانون کائنات- حقیقت-نیکخواهی-بردباری
می خواهم با حساسیت
به نگاهت نگاه کنم
می خواهم سه نقطه هایم ... را معنی کنم
وقتی که
لحظه دیدارم با تو نزدیک است
و باز من دیوانه تر هستم
گویی در عالم دیگری هستم
می ترسم ، می ترسم
که از پیوند دست ها و بو سه ها
کابوس تنهایی ام بازگردد
دلم می خواهد تو را در برگیرم
با روح گنهکارم، در آن لرزش پور شور
برایت بگویم
از خنده هایت که رویائیست
از نگاهت که می خوانمش
از خوابی که هنوز جریان دارد
و هنوز دوست داشتنی هست
که برای رهایی از آن زود است
دیر وقتی است که
چشمانم را درون چشمهایت می گذارم
درونش بلواست
نگاهش می کنم
راستی ...
نمی دانم چرا غربت نگاهت سالهاست که با من آشناست !!!
وبلاگ زیبایی داری؟
چشمهای من هنوزم تو خط آسمونه ...
مانای عزیز سلام .... نمیدونم بعد از این چند سال منظورم از سال ۸۲ بید منو بخاطر داری ؟؟ و قراری که با دوستان در هتل مروارید میدان هفت تیر داشتیم ؟؟ بهر حال بنده شما رو خوب بخاطر دارم و خیلی وقت بود میخواستم خبری از شما داشته باشم . شاد و پیروز باشی.
مانای عزیز دوباره سلام وای که چقدر خوشحالم کردی که دوباره خبرت را دارم و ممنون که لینک بنده را گذاشتی . هرچه کردم نشد در بلاگ اسپات کامنت بگذارم این بود که دوباره اینجا کامنت گذاشتم گفتم حتما می بینی . دوست دارم شعری از تو در همان کامنتها برایم بگذاری که خوشحالم میکند . ضمنا با نهایت افتخار لینک ات رو خواهم گذاشت . شاد و پیروز باشی . مهرت مدام