سزاوار کویر نبودی بی چاره
دروغ می گفتی .........
 سخن از شقایق می گفتی و چشمان ریزت برق وهم ناکی می زد....
دروغ می گفتی که هر صبح شهد گلها را می نوشی...
دروغ می گفتی..... دهانت بوی تعفن می داد.........
با آن دهان فراخ و زشتت چقدر مرا بلعیدی...
با زبان تیز و زبرت چقدر مرا لیسیدی....
دستهام زخم شده اند ... نمی دانم از بزاق دهان متعفن ات بود یا از زبان زبر و زشتت

دست از سرم بردار .....
از تو بدم می آید.... خاکستریِ زشت..........
از تو بدم می آید.....
دستهایت را کنار بکش...