سوگند اثیری

 

به استقامتِ کلامِ مقدست سوگند

که رهائی را       -  مــــن - 

کشیده ام به بند

 

به شعله هایِ شرر بارِ آستانِ چشمانت

چراغ نیم سوز جوانی را

چه منور ! افروخته ام...

گذاشته ام .....گذشته ام

 و نگشته ام مغلوب      -  مــــن -

بَر بهتِ لحظه های شده بر بادِ هم آغوشی با هُرمِ تنت

چه ندیده ای که خود

رها کرده ام رها

در اوج کامجوئی های شبانه ام

به دامان سرخها.... در آغوش یاسها........

 

به سوزانیِ سَریرِ سینه ات سوگند

سُرورِ غمزده ی سُرمه سارِ چشمانم

تن باخته

 به سیلِ سیّال نگاه سیهت

غرقه ام غرق....

به  گرداب چشمان تو

 اما

ایستاده ام.  همین جا

در محضرِ سبزِ محض دستانت

ای رنگ به رنگ !

در برم گیر و

بر اضطراب لبان لرزانت

فرو گذار

 التهابی را

 که تمنای انگشتان ناتوان منست

ایستاده ام همین جا

و می خورم سوگند

به استقامت کلام مقدست

به نرمین صدایت

که کشیده ام به بند  -  مــــن - 

رهائی را

 

                  صدای همهمه ی اثیری ام را نمی شنوی؟