تصمیم مرابه خودت مربوط نکن مامان... توروخدا زودتر برگرد خانه...


نازنینم....گلم...

دلیرم... 
دلم تورا می خواهد

نمی دانی چه می سوزد سینه ام....

نمی دانی این باران چه می آورد بر سرم وقتی که قرار باشد پیاده از کنار تن خیس اتوبان بی هدف پرسه های قدیمی را آغاز کنم

هوای ابری باز دیوانه ام می کند.....

دلم سرما می خواهد....سرما....

دلم سرمای وحشی کوهستانهای تبریز را میخواهد....

شلاقهای باد دامنه ی عین العلی را ...جنگلهای پیر ارسباران را .... طاق بلند

« قره کلیسا »را.....

دلم کَلِیبَر را می خواهد دلیرم

 دلم خانه ی بزرگ مادربزرگ را می خواهد و حوض سنگی حیاطش را
اینها چرانمی فهمند...؟ من دلم برای تو تنگ شده 
نه برای مامان...اما خوب می دانی که نگرانش ام...
قلبش تاب نمی آورد دلیر... می ترسم.... می ترسم دلیر...


من هنوز بیدارم؟ ببخشید ساعت چند است؟

.....

توی حیاط بیمارستان می مانم

قلب مامان یک در میان می طپد ..... آنقدر که باید بماند توی سی.سی.یو

چشمهایم می چرخند میان آدمها....بی آنکه بدانم دنبال که می گردم...

نگرانم....خیلی نگرانم....

قامت خسته ی پدر را که از دور می آید می بینم.... داروهای مامان توی دستش.

چقدر پیر شده این روزها....هیچ وقت اینهمه در هم شکسته ندیده بودمش

حتا وقتی «مادرش» راتوی گور می گذاشت اینهمه خسته نبود

 

قلبم درد می کند ....خیلی درد می کند.....مثل قلب مامان

 به پدر گفتم : اگر مامان بمیرد.....

صورت خسته ی پدر برآشفت... هیچ وقت توی تمام این بیست وهفت سال اینقدر تند نگاهم نکرده بود....

همه چیز را نمی شود فراموش کرد....

هراسم از مرگ مامان هم هست... دروغ چرا.... ولی پس سهم من چه می شود؟

سهم من از شبهای بی همدمی دوران دبیرستان ....

سهم من از مهر مادری...

سرم افتاده به دوار.....صدای قلب مامان را وقتی توی راهروی بد بوی بخش ویژه قدم می زنم می شنوم...هر چه به اتاق مامان نزدیکتر می شوم صدای قلبش بلند تر می شود....

عرق کرده ام.... چقدر هوا امروز گرم است.... ....

....

یک خانم سرمه ای پوش ازم می پرسد که حالم خوب است یا نه....

حالم خوب است... خوب است.... چیزی ام نیست فقط کمی نفسم تنگ است... 
       مال هوای خفه ی بیمارستان و بوی گند «ساولن» است.

.....

چشمانم را می بندم و باز می کنم ...

تازه می فهمم که آن صدا... آن صدای تند....صدای طپیدن قلب مامان نبود...

هه! باز سِرُم لازم ! شده بودم....

 

چشمانم را می بندم و باز می کنم

گلم... نازنینم... دلیرم.....

چیزی نمانده .... همه چیز دارد شروع می شود  هنوز خم نشده ام... نه ...من به این راحتی ها از پا در نمی آیم...

 

صبحت بخیر دلیرم!