سلام...

 

اینجا هوا خیلی آفتابیه

نور داره چشمامو می زنه

آخه می دونی ؟

.....

نه نمی دونی.... نمی دونی......

دیگه از  «ای کاش»گفتن هم افتادم.....

من خودم باید راهمو پیدا کنم

اینو خوب یادم دادی و من از این بابت ازت ممنونم

توی این دنیای کوچیک که اندازه اش حتا به فاصله ی دو تا بند انگشت هم نیست

خیلی چیزا هست که نمی دونم... خیلی چیزا توی خودم هست که هنوز ازشون بی خبرم....

و تو باعث شدی همین امروز یه چیزی عین پتک بخوره توی سرم و بیدارم کنه.....

کجا وایستادم؟

دارم چی کار می کنم؟.... اصلا کی هستم؟

من

مانای کوچیکی که  هنوز همه توانائی هاشو نمی شناسه چطور می تونه نظر آدمای پیرامونشو عوض کنه

.........

 

گفته بودم رنگ قرمز رو دوست دارم یادته؟

می دونی

من دیگه رنگ قرمز رو دوست ندارم

شاید دیگه هیچ وقت هم بهش فکر نکنم...

رنگی که خیلی توی نظرم می آد واز صبح تا حالا جلوی چشمامه ....حدس بزن

می دونی چه رنگیه؟

......

داره بارون می آد

یه خرچنگ بزرگ هم داره خودشو از سینه ی ساحل می کشه بالا

ولش کن

سینه خیس ساحل راحت تسلیم دستای کج خرچنگ نمی شه

وای چه بارونی داره می آد....

چمنای سبز باغچه دارن کیف می کنن بس که بارون می خوره به تنشون

تو بارونو دوست نداشتی. این خیلی برام عجیب بود ...

چطور پس اونهمه زیر بارون وایستادی که هاشورت بزنه....

راستی تو با این بارونی بلند توی این آفتاب به این تندی قلبت نمی گیره؟

 

چرا تار شدی؟

شاید هم بس که بارون میزنه من دارم تار می بینمت.....

 

چقدر گفتم هزاری هم که بخوای توی انبوه گندمزار خودتو قایم کنی من از قد بلند هاشور خورده ات می تونم پیدات کنم

 

نگاه کن گندما رو دارن درو می کنن ....

تو هم بالاخره پیدا می شی....

شاید منم یه روز..... مانا رو نه توی یه گندمزار ....ته یه غار تاریک پیداش کنم

شایدم .......