...



مستم.....
از نبودنت....
از نیامدنهایت....
از تنهائی عریان خویش ...از خنکای پائیزی که همیشه دیوانه ترم می کرد....
مستم.....از اینکه تو دیگر نیستی .....

بانوی شهر تنهائی.... !!

هی!  نمی دانستی ؟
من مهره ی مار دارم؟؟!

....از سویدای جان


من نه شاعرم... نه عاشق....
اما قلبم لبریز از مهر است....

نه جادو می دانم.... نه جاذبه.....
اما  زیادم....
من کم نیستم...
تو در آتش حسد می سوزی.....
من با صاعقه های تو تطهیر می شوم.....
تو چون سپند از جا می جهی....
من در شط مذاب جاری کلام گاه و بی گاه تو  تا مغز استخوان ام پاک می شود
تو تمام شده ای....
مردانگی را چوب حراج زدی....
هه! کلاهت را از سر برج میلاد بر دار

«هراس کهنه»


هی ! شاه کولی مست !....
ترسم از تنهائی نیست...
ازهجوم تیز نگاه توست که از چله ی مژگانت رها می شود و بسوی من می تازد....
 باور کن من از چشمان تو می هراسم .... با این همه نمی خواهم از آماج نگاه های تو در امان باشم....
ترسم از نگاه تو در تنهائی نیست.... بباران نگاه تندت را....