آقا... آقای محترم
چرا اینجا نشسته اید؟ خوابتان برده بود.
... این کجایش محترم است ؟ مردک دخترانش را بدبخت کرده ... همسرش را به خاک سیاه نشانده. ...
بفرمائید برویم داخل. تا خانم تشریف بیاورند. راستی؟ کلید ندارید نه؟
( این را می دانستم که ندارد)
ـــ نه جا گذاشته ام شرکت
... دروغ می گفت... کلید نداشت همسر و بچه هایش نمی گذاشتند داشته باشد آخر او به هیچ دردی نمی خورد... فقط ما می دانستیم که چطور همسر نجیبش با سیلی صورت سرخ می کند به موهای سپید و یک خط در میان رنگ شده اش نگاه می کردم و با خود می گفتم: آخر چطور می شود آدم خانواده اش را دو دختر گلش را رها کندو برود سراغ یک زن هرزه که از خودش هم بزرگتر باشد و بعد از ده سال هنوز هم سرش به سنگ نخورده باشد؟
احساس تهوع کردم.
...
... ساعت تقریبا یازده شب بود و مادر و دو دخترش هنوز بازنگشته بودند می دانستم کجا رفته اند.. رفته بودند منزل پدری خانم...
ای بابا کدام پدر ؟ او که سالهاست مرا تنها گذاشته و رفته.. این آقا که می بینید شوهر مادر من است. ...
و آنجا دیدم که زن در بدبختی غوطه ور است
مرد نا امید از بازگشت همسر و دو دخترش عزم رفتن می کرد
و من با طعنه:
آقا... هنوز برنگشته اند؟
ــ نه
... چه بد! حالا بفرمائید تو شاید بیایند
ـــ ممنون من می رم. بهشون می گین که اومده بودم؟
... بله بله حتما
ـــ ممنونم خداحافظ.
... ...
مرد رفت و دقایقی بعد زن و دخترانش آمدند.
آه ... آنها یاد گرفته بودند تنهائی خوش بگذرانند
انگار تازه از خواب بیدار شده باشم. چرا دهانم مزه ی تلخی می دهد؟؟
......