«پس مانده ای از ماندن در التذاذ»



در «مان» منی هست

که بی «مان» می باید بمانَد

نمی مانَد اما

به «من»

می مانَند اش مَردُمان

 

های مَردُمان!

مُردَم تا مَردِ مانایَم را کشتم

 

مُردَم آآی!

به تن های مَردُمان بس که مَردَم را آویختم

 

های!

مُردَنم را مَرد می باید

که نمیرد

که مُرادِ مانایم را

به مُردارِ مُریدَم نمانَد؛

 

 


در «من» مانی هست

که بی «من» نمی ماند

و مردمانی در من انند

که بی «مانِ »من می مانند

اما

درمانِ مان شاید

در «مانِ» منی  جامانده

که

لذتِ حرمانِ مَردُمانِمان را

در همهمه ی درمانده ی «مَن» هامان

زائیده است ....

 

 

 

بی خوابی


خوابم می آید...
خیلی خوابم می آید..
دلم می خواهد بخوابم ...آنقدر بخوابم که بخواهم... که بی خواب بخوابم .... آرام بخوابم که آرام بگیرم..آرام بگیرم که بیمرم...  آنقدر بمیرم که تمام شوم... که تمام شود آن موجود دیر آشنای کوچک که ته گلویم هر شب غر می زند که ای خاک بر سرت که نمی میری... که خرچنگ ها هم از پس ات بر نیامدند.. 
کاش می شد بی خواب خوابید....
بی تهوع خوابید....
و روزمرگی را خواباند....
بخواب.... روزمرگی....توی صدای های گم ...
گم شو.... ....


دستهای کودک درونت گستاخ اند....
و چشمان سوخته ی سرخ ات می گریزند
 وقتی که حریصانه موهایم را چنگ می زنی....

اما هنوز به اندازه ی پاره های من نیستند...
چیزی درونت وول می زند....
یک لئوی کوچولوی زخمی که همان گوشه ول اش کرده ای
...........
خواب دیدم روی یک تکه کاغذ بی خط هزار بار نوشته ای: آآاااااااااا..............آآااااااااا....
اما آنهمه آآااااااااا را نگفتی و خوردی و .... شب سر شد و تو هنوز منگ که بالاخره لئوی کوچولوی معصوم ات چه اش شده باز.....
دستت را دراز کن........پاره های مرا بگیر... و به هرکجات که دل لئوی کوچک می خواهد بند بزن...
مثل تکه های یک پازل ناتمام که کسی کشف اش نکرده .....
مثل تو ...مثل من....
چشمهایت را باز کن وقتی با دستپاچگی از بوسه های من می گریزی.......
می خواهم همه ی عریان آن بازیگر مردد که از لذت بودن دست نمی شوید را ببینم....
یادت نرود...
با چشمان کاملا باز ....
نترس.........بیا....دستم را بگیر و ........بگو...
آآآااااااااااااا............آآآآاااااااااا
....بگو آآااااااااا.........
.آآااااااااااااا..........
آآآآاااااا.............