نشخوار



نه! این عاشقی نبود....نیست...
«دل سپردن » چیز تهوع آوریست که حالم را بد می کند.....
گفتم که :‌  برو بیرون!
                    «‌در قلب پاره پاره ی من برای تو هیچ جائی نیست....‌»

«اعتراف»



بی هیچ گریزی.....از چیزی یا به جائی....فقط....
توی قلبم دیگر برای تو جائی نیست.....


   

«مرز»

 


دروغ می گویم

دیریست که

خواب نمی بینم

و روزهاست که

ترانه ی آبی نمی خوانم

 

کنار حس گمشده ی تو

از نم یادها

تنم را خیس نمی کنم

می دانی؟

دروغ می گویم

 

دیگر در حجم مه آلود خاطره

که گنگ می وزد در دلم

گم نمی شوم

من روزهاست که دیگر

در خلوت غروبی پریشان

کنار در

به انتظار بازنمی مانم

می دانی؟

دروغ می گویم.

 

من دیریست به ضیافت اشک نرفته ام

به شب نشینی نسیم

به هلهله ی ناودان ها

به میهمانی یاسها .....

من دیریست

پشت روزها... پشت سالها....پشت کودکی ها

جا مانده ام

می دانی ؟

دروغ می گویم

 

باور کن که باران

شسته است  رنگ تنت را

برده است بوی تنت را

دورِ دورِ دور....

آنجا که مه می پیچد بر اندام رویا

و ذهن ساکن می شود

از اندوه و درد

می دانی ؟

دروغ می گویم.

 

من در سکوت خاکستر

پر از صدای رعد نمی شوم

من راز شب را نمی دانم

و روزنی را برای نیم نگاه آفتاب

چندیست نمی جویم

دستانم را به زرآب صبحگاهی

نمی آلایم

آفتاب را نمی بینم

می دانی؟

دروغ می گویم.

 

من فصل گریستن را در تکرار هر صبحدم

زخاطر برده ام

می دانی؟

من..... چقدر دروغ گفته ام!.....