دیگر زبانم نمی چرخد انگار که « ماهتابِ من » خطابت کنم اما....
هنوز نگاه سیاهت جانم را می کاود

حریر گم رنگ خاطرات چشمانم را تار می کند

بلندی قامتت می لرزید

شاید هم اشکهای من است که به خطا می اندازدم!

گفتم ات که روزهای خوش چقدر دیر آمدند و چه زود ازپی هم سپری می شوند

چه سخت...چه سخت ماهتاب جان

چه سخت است توی یک سرزمین دور، تنها دویدن و نیافتن واز پا افتادن

چه سخت است

دیگر از سختی ها اما نمی خواهم بگویم برایت

 من که انحنای قامت درختان را در زلال آب حتی تاب نمی آوردم

من که برای سینه ی سیاه شب دلم می سوخت وقتی با شیهه رعد شکاف می خورد......دیگر سختی ها را نخواهم نوشت ......دیگردلم نخواهد سوخت

منم! این مانا که می بینی اما دیگر آن مانا نیست

دیگر مرا مانا صدا نزن

که‌اگر پدر نامم‌را « مانا» نهاده و بیراه هم نبوده سزاوار بیش از آن  بوده ام....هستم دیگر مرا مانا صدا نزن!       

گوش نمی کنی شاید هم گوش می کنی اما نمی شنوی...آنچه را که مدتهاست بسان نغمه ای در گوشهایت می خوانم....

میانه ی همان سرزمین دور بودم که صدای دسته ای از رودها که به دریا می ریختند را شنیدم که آوازمرا می خواندند

کوه زبان گشوده بود و ندایم می داداما مانا صدایم نمی کردند

ساحره شاید... یا کیمیاگر....

باور نداشتی... هنوز هم نداری که کیمیاگرم.... من که تمام سختی هایت را نرم کردم...

من که صلابتت را شکاف دادم و در تو رسوخ کردم

باور نداشتی اما تمام دشت ....همه رودها حتی دریا ...دریا با آنهمه بی رحمی اش که خوب می شناسی اش مرا می خواندند

چطور مرا نمی دیدی؟

در حیرتم هنوز از دل دریا ....

چه دلی دارد این معشوق بدرسم... اینهمه رود به آغوش اغواگرش سرازیر می شوند...آنهمه ابرها باران بر سرش می بارند....

کجا جا می دهد اینهمه مهر و اینهمه اشک را؟

راستی دریا کجا تمام می شد؟

دیدم آن دورها درکمانیِ افق _ جائی که خورشید جگرش را هر صبح وشام می سوزاند _دریا سرریز می شد چون آبشاری بزرگ وبا سخاوت به برکه ای که مه فراگرفته بودش وتخته سنگهای شکیبا زیر ریزش دانه های آب چون آینه صیغل خورده بودند....

دیدم همانجا دنیا و دریا و کاینات همه با هم تمام می شدند....

کاش تو هم آنجا را دیده بودی نازنین.....

هنوز نفهمیده ام چرا دریا هم مرا کیمیاگر... می خواند و برکه آوازی می خواند که بی شک مال من بود و در آن ساحره خطابم می کرد.....

اما تو بدان

همه ی این روزها ی خوش که دارند تمام می شوند و من اگر دیگر با فراغ خاطر نخواهم دید ات هم هنوز عاشق هستم و عاشقتر

حتی اگر پاکم کنی و کنارم بگذاری...

خیالت آسوده!
 دل‌باخته ات هر جا که باشی....هر جا که باشد عاشقت می ماند....
حتی اگر همه چیز را ...ضجه های این دوازده سال را.... اشکهای زیاد این دوران کوتاه را... همه چیز را...همه چیز را فراموش کنی...
دوستت می دارم

 

سوگند اثیری

 

به استقامتِ کلامِ مقدست سوگند

که رهائی را       -  مــــن - 

کشیده ام به بند

 

به شعله هایِ شرر بارِ آستانِ چشمانت

چراغ نیم سوز جوانی را

چه منور ! افروخته ام...

گذاشته ام .....گذشته ام

 و نگشته ام مغلوب      -  مــــن -

بَر بهتِ لحظه های شده بر بادِ هم آغوشی با هُرمِ تنت

چه ندیده ای که خود

رها کرده ام رها

در اوج کامجوئی های شبانه ام

به دامان سرخها.... در آغوش یاسها........

 

به سوزانیِ سَریرِ سینه ات سوگند

سُرورِ غمزده ی سُرمه سارِ چشمانم

تن باخته

 به سیلِ سیّال نگاه سیهت

غرقه ام غرق....

به  گرداب چشمان تو

 اما

ایستاده ام.  همین جا

در محضرِ سبزِ محض دستانت

ای رنگ به رنگ !

در برم گیر و

بر اضطراب لبان لرزانت

فرو گذار

 التهابی را

 که تمنای انگشتان ناتوان منست

ایستاده ام همین جا

و می خورم سوگند

به استقامت کلام مقدست

به نرمین صدایت

که کشیده ام به بند  -  مــــن - 

رهائی را

 

                  صدای همهمه ی اثیری ام را نمی شنوی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

مرگ پیرزن و هیبت مرگ من

 

 

تعطیلات تمام شده بود. و هیچ چیز کسل کننده تر از مراسم خاک سپاری پیرزنی ریز نقش و فرتوت نبود

که خیلی دیر یادش افتاده بود که باید لباسهایش را اینجا جا بگذارد

....

ساعتها را می شمردم

تمام نمی شدند

از میان گورها می گذشتم... بعضا ژرف... گاها نه خیلی گشاد! 

مژگان با خوفی که پشت چادرسیاهش می خواست پنهان کند سری تکان داد

 وگفت: مانا وای! نیگا کن آخر عاقبت همه مون اینجاس...

خنده ی من کمی رنجاندش .

به شوخی گرفت اما من کاملا جدی بودم وقتی گفتمش عوضش بیین چه خوش آب و هواس!

 اصلا شبیه گورستان نبود بیشتر شبیه یک دشت تشنه و بی باران بود با چند درختی نازک بدن که تاب هجوم بادهای کویری را نمی آوردند

گریه اش شروع شده بودوقتی که رسیده بودیم به دختران سیاهپوش مادربزرگ.

جوانی که حتما فرزند برادرش بود اندام نحیف پیرزن را از میان جعبه ای چوبی و رنگ و رو رفته که معلوم نیست چند تا آدم را میانش گذاشته اند و تا پای گور کشانده اند بیرون آورد  

و همه چیز تازه شروع شده بود... شاید هم مدتها بود که تمام شده بود

یک قطره هم اشک نریختم

هیچ دلم نمی سوخت... صدای چشمهایش رسا تر از مرثیه ی دختران گیسو پریشان بی مادر بود که مرا بسوی خود می خواند....

دیدم اش

دور تر زیر شاخه ی تکیده ی درخت اکالیپتوس ایستاده بود و مثل همیشه وراندازم می کرد

با چشم بهش فهماندم که حالا وقتش نیست! اما دست بردار نبود

چشمانش مثل همیشه گرد ومات بود تا بحال ندیده بودم پلک بزند حتی یکبار

مجبور شدم به رفتن کیف دستی ام را سپردم به دخترک گریان مژگان و راه افتادم

هر گام که نزدیکتر می شدم هیبت سبز رنگش بیشتر مسخ ام می کرد

نگاهی انداخت و با چشم گفت دراز بکش می شناختم اش بازی می کرد

خندیدم تسلیمِ تسلیم

نشستم روی سکو راضی نشد با چشم گور خالی را نشان داد ..یکه خورده بودم

باد هم کمی هراس برش داشته بود انگار چادر ابر را بر صورت آفتاب کشید مبادا که آفتاب مرگ قاتل خویش را نظاره کند

سکوت...مثل همیشه هیچ حرفی نمی زدیم اما حرف می زدیم!بی هیچ اعتراض وارد گور شدم

دیواره های نمناکش یاد کوچه باغهای باران خورده ی تبریز انداخت ام.
  نمی دانم لبخند زده بودم یا نه هر چه بود اما مثل همیشه نبود ... ترس نداشتم

و دراز کشیدم

چشمم به آسمان افتاد که دودل مانده بود

 آفتاب در گوش ماه که هنوز در آسمان بود چیزی می گفت و از میان ابرها سرک می کشید تا مانای میان گور را باور کند

با خودم گفتم : چه منظره ی قشنگی داشت گور اگر سنگ بر رخسارم نمی گذاشتند
باز هم خنده و نه ترس...نه هراس... هیچ هراسی نبود اینبار خنکی گور کرخم می کرد

نمی دانم آن قطره از کجا فرو افتاد

نفهمیدم ماه بود که گریست یا آفتاب دلش نیامد که قاتلش را مرگ بکشد در آغوش

به خود که آمدم میان بازوان شهاب جوان بودم که صورتش خیس بود و بیرون از گور....

او ـ‌همراه این شبها و روهای تازه ی من ـ رفته بود ... اما هاله ی سبز رنگ اندامش را هنوز زیر ترکه ی نازک و بی تاب درخت می دیدم

نمی دانم چرا آنقدر باران بر شهاب باریده بود ....

نمی دانم چرا بیش از یک قطره بر من باران نبارید

هنوز نیامده بود وقتش...زیر لب گفتم

تلخی خنده ام کام شهاب را هم تلخ کرد:

مانا خانوم توروخدا ...اینجوری چرا می خندین؟

سکوت کردم.....

همه ی نیرویم را باز جمع کردم باز همه چیز را سپردم به دست همین باد هراسان که دیگر به هو هو افتاده بود

قاتل خورشید بودن را بردم از یاد دوباره

راه افتاده بودیم و ساعتی بعد می دیدم ات تمام این دو روز در عین ماتی گذشت اما مگر می شد که دلتنگ ات نشوم و مشغول به گریه های عبث دختران سیاه پوش پیرزن شوم؟

چه بی تاب چشمم می دوید دنبال گارد ریلهای کنار جاده

دلتنگ بودم

در دل هوای دیدار چشمانت چه غوغائی به پا کرده بود

کاش خراشم نمی دادی

فردا عازمم باز

کاش خسته نمی شدیم

شبی در سکوت می گذرد...

طوفانی درراه است....پنهانش نکن جنس طوفانهای تو را سالهاست که می شناسم....

دوستت می دارم