جسور.



می لرزیدم....
ایستاده بودم اما
باورم نمیکردی
خواندم
گفتم...
تنت را می لرزانم....
قاتل آفتابم
بخوان: 

  

بگو

بر خاکستریان بارگاه کوچک ات

 که منم

قاتل خورشید

 

بگو

بر آنان که تابیده بارها بر ایشان

 نورسیاه تاریکی

که دیرگاه بر آمدن است ماه را امشب

و
خورشید فردا هم

مجال رسوائی تاریک نشینان را

نخواهد داشت


بگو

منم

فرزند سیمین شبهای قیر آجین

 وآنکه
خیال طلوع را
در بستر سرخ افق
می کند هلاک


یارای رویاروئی کیست با من

که منم

قاتل خورشید

که منم مانا 

شکسته

 

 بی تاب انتظار فردا را می کشیدم

فردا و فرداهای دیگر هم شاید

 که بیشتر تماشایت کنم...

بیشتر چشم کم بیاورم...

بیشتر عاشقت باشم....

عاشق ترت شوم....

چه سود

فردا نمی آید

من هستم... تو هستی...

این روزهای بارانی و زیبا هم...

این هوای ابری...

که حالت را خراب می کند....

این ابرهای خاکستری ....که گفته بودم برایت از کجا آمده اند و کجا می خواهند بروند

اما فردا ...

فردا نمی آید

فردائی که انتظارش را بیشتر از تو همیشه من می کشیدم

صبح های بارانی...

روزهای برفی

آوازخوانی های تو..

دل ضعفه های من

ناز کردنهای تو ...

نیاز کردنهای من

آنهمه نجوای عاشقانه را مرور کردن...

نگاههای پر حرف را رد و بدل کردن...

خواندن گهگاه فکرهای ترسناک ات....

سکوت کردنهای من و  خویش را به نادانی زدنهایم...

وای

آنهمه روزها را با هم گذراندن...

آنچه که نهایت آرزوهای من بوده اینهمه سال

تو را نگاه کردن و سیر نشدن

و چشمانت

آخ چشمانت....

چشمانی که با من بوده اند سالیان سال

بی آنکه صاحبشان از وجود کسی که هر شبش را با این چشمها گذرانده آگاه باشد

و صدایت

صدائی که در گوشم می پیچیده اینهمه شب

بگذار بشماریم :

دوازده سال

هر سال سیصد و شصت و پنج شب....

می خندی....

خوب می دانی که در این دوازده سال با من بوده ای

بی آنکه بدانی ...بی آنکه کمی مرا حس کنی

مرا که بلاگردان چشمانت بوده ام

مرا که بارها تب های تند تو را با اشتیاق خریده ام به جان که تو شب را بیاسائی

مرا که مغرورم از اینهمه عاشقی هایم

مرا که همتایم نه آمده نه می آید

بگو

اگر داری زهره اش را

که می توانست چون من دوستت بدارد

که می توانست چون من بلا گردانت باشد؟

نشانم بده اگر هست کسی که می توانسته دوازده سال.... آخ دوازده سال بگردد تنها با نشانی دو چشم وطنین گرم یک صدای آسمانی و خسته نشود

که می توانسته بی آنکه تو را دیده باشد چشمانت را بشناسد؟

آن چشمها....آن چشمها.....

امان....

آن صدا... صدای نرم ات که سالیانیست که در گوش من می پیچد...

مهربانم

کاش تقدیر اینقدر پنجه هایش قوی نبود

کاش پرنده های زخمی با تیمار شدن  خوب می شدند...

راحت می شدند از درد....

یا دست کم فراموش می کردند جراحتهای کهنه و چندین ساله شان را

کاش گلهای گلخانه ای از سرمای سوزان جگرشان نمی سوخت

کاش روزها اینقدر تند از پی هم نمی آیند

کاش روزها پیش از اینها.... تندتر از پی هم می آمدند

کاش کمی بلندتر بود اقبال مانای کوچک ات

کاش بارانهایم را باور می کردی

کاش این خرچنگ.....

کاش زودتر دیده بودمت

کاش اشکهایت یخ بزنند بر صورتت

کاش.......

مهربانترین معشوق دنیا

زمستان مرا...

امسال اگر خواهد آمد تو رنگ کن

منتظرم

 

دوستت می دارم

 

خواب

 

نگاهم می کنی....

چشمانت چه برقی دارد

دلم فرو می ریزد

نه دل دارم که چشم بردارم از رخسارت

نه تاب آنکه نگاه دوزم به آتش باران چشمانت

آخ...چشمانت...

چشمانت...

که خاکستر می کند.....که آتش می زنند...

می دانی....

می خندی...

زیر لب حرف می زنم... مثل همیشه...

چیزی می گوئی. اضطراب چشمهایم دلت ا می سوزاند

می گوئی تو همیشه از یک کلمه حرف من انشا می سازی.....

می گویم: دیوانه... حرفهای کوتاه و پر مفهوم تو نیاز به انشاهای تند و تیز من که ندارند.....

اینها انشا نیست که....

می خندی باز

من هم....

 

خرچنگی چنگش را فرو می کند میان جگرم

خنده ی مستانه ام رنگ ناله می گیرد

می سوزم... نه از تیزی پنجه ی خرچنگ...

نه...

من از آخی که از دهان تو بر می آید می سوزم

کسی چه می داند چه می آید بر سرعاشق؟

 

کمر خم شده ام از درد را صاف می کنم... دستی به آرامی بر کتفم می نشیند

می لرزم... دلم فرو می ریزد

کسی چه می داند چه می کشد یک عاشق؟

می خندم....

نگاهت تار می شود... چشمهایت خیس....

می گویی: نمیری فسقلی....

چقدر سخت است دروغ گفتن ....

نگاهت می کنم ...

_ نه بابا ..هنوز زوده خیلی ....

 

چه می شد مگر کمی زودتر می آمدی؟

کجای کار این دنیا بهم می ریخت؟

چطور می شد اگر پیش از بیست و هفت سالگی صدایم را می شنیدی

 

کسی از شبهای بیداری و روزهای انتظار چه خبر دارد؟

با اینهمه من هنوز سپاسگزار تو ام مهربان من

که آمدی...
که باور کردی
سپاس مهربان بی همتا
دوستت می دارم