«من» شبیه هیچکسی نمی نویسم.
شعرهای هیچکسی را هم نشخوار نمی کنم.
راستی یادم نبود ! من از نشخوار کردن متنفرم!
اما شمردن را هم دوست دارم هم نه!
مثل آن وقتها که نیستی و می گوئی:« تا دو که بشماری این دو روز می گذره » چقدر دوست ندارم این شمردن را!
یا مثل وقتهائی که می گویم: « کجائی پس؟» می خندی چه قشنگ!
و می گوئی : « چشمانت را که هم بگذاری و تا هفت بشمری رسیده ام!»
می شمارم... شاید روزها را ... گاهی هم شبها را ...آن شبها که نبوده ای با من
آن شبها که بوده ام با تو...پای پنجرهی اتاق....زیر کاج بلند حیاط...
می شمارم صفر
هفت بار می نویسم
«تو».....«تو».....«تو»....«تو»....«تو»....«تو»....« تو».....
توکه از دندهی چپ ات بودم و تو با یک پاک کن بزرگ به جان دندانه های من افتادی و صافم کردی
هفتاد بار باز می نویسم « تو»........یک« آخ » هم میهمانت می کنم که با خیال راحت کاسهی چشمان بی روحت در چشمان من خاکستری نشان دهد و تو برم داری و میان باغچه که میزبان آنهمه باهار بود خاکم کنی
راستی یادت رفت بگوئی!زمستان چه شکلی بود؟
راستش یادم بود بپرسم زمستان چه رنگی داشت . کاش کبوترها وقت پرواز افق را سپید کنند تا باورم شود غروب تا به امروز هرگز سرخ نبوده....
هفتاد بار پشت دستم را نقره داغ می کنی و نمی فهمم بس که توی رویاهام دارم می پرستمات!تکانم که می دهی می گویم مهم این نیست که نبوده ام برایت هرگز!
که نبوده ای تا نردبانی سمج بالایت کند وسنگی سنگین دلی بر زمین گرمات بزندن ناگاه!
هنوز خیلی راه مانده و تو خوابت گرفته انگار ازدست هفتاد باره شنیدن قصه های من......قصه های من.....قصه های من.....قصه های بی سروته من!
چند بار؟ نمی دانم! اما نگاهت می کنم که چه قدی کشیده ای ... چه قشنگ تر شده ای و خودم را می بینم توی خاکستری افق که چقدر از ازدحام اینهمه دست و دشنهی تیزت هفتاد بار کوچک و کوچک و کوچک تر شده ام.....کاش ازدحام خاطرات دروغ گفتنهای هزارباره به یادت می ماند و افسوس از خانهی دلم جل کهنه اش را می برد
چند بار بس است که به رسم کودکی ها برای چشمان سیاهات « وان یکاد» بخوانم و توی تاریکی هر شب بیش از هفتاد بار برق چشمانت مرا خاکستر کند ؟
من با همهی کوچکی این روزهای عاشقی ام, آنقدر بزرگ شده ام که دعاهای دیگر را یاد بگیرم.... اما « وان یکاد» با همهی بی ایمانی این روزها هنوز یادم مانده چشم سیاه سنگین دل
می گوئی : هزار بار هم که بگوئی « دوستت دارم » هنوز کم است... هنوز تکانام نمی دهد
می گویم : تو بخواه!من هفتاد هزار بار خواهم گفت....
می گوئی : دویست و پنجاه و هشت قدم با تو خواهم بود.... ازکرشمهی خاکستری شور تا گبری اخرائی ابوعطا......
می گویم: تو نرو! من خودم تمام گوشه ها را بی بودن سرخ برایت رنگ خواهم زد!
می شمارم.......
نگاهات می کنم
دیگر چیزی نمانده تا بشمارم. تو که خوب می دانی من تا هفت بیشتر نمی دانم.....
« هفت تا» همان قدری که یک وقتها دوستم داشتی
«هفت بار» همان قدری که گفتی زمستان را یک رنگ خوشگل برایت می زنم تو که می دانستی من خاکستری را دوست ندارم ... چرا خاکستری اش کردی پس؟
« هفت روز» همان قدری که یکبار ندیدمت......
« هفت ماه » همان قدری که زود گذشت و در هر روزش هفتاد رنگ عوض کردی
تمام شد!
من بیشتر از « هفت» بلد نیستم
.....................
تو یادم می دهی؟یا باز چشمهام خطا کردند و گوشهام اشتباه شنیدند؟
بگو
اگر یادم می دهی .....اگر نه هم که هیچ! همان تا « هفت »اش هم حتما کلی از سر من زیاد بوده لابد!
تو که نمی آئی ولی هنوز توی قاب سیاه آسمان می بینمات که برسر همه نقره می پاشی الّا من!
روی برنتاب نازنینم ! دیدن دزدانهات برای من غنیمت است
شب خوش ماهتاب
(راستی حالا یادم افتاد! من یک را نشمردم!آنچه که سخت ترین بود را خیالت راحت! سختی اش را کشیدم شمردن صفر از همه سخت تر بود)
تمام «آبی»ها سرابند
تمام «سبز»ها مرداب
- فرومیکشندت به میان خویش-
بادهای خشم تو را نمی رانند
که ارادهی مرگ
زپهنهی دریاهای خاکستری
سالهاست گذر کرده
بی آواز و خاموش
- کاش مرا شنیده بودی-
تمام «سرخ»ها عشقند
تمام «سیاه»ها حصار
برده در بندِحصارِ سرخ خواهی ماند
سرزمین پنهان رویائی را
کناره ای نیست پیدا و آشکار
سفر بود این
که هرگز نیاسائی
- کاش چشمانم را دیده بودی-
تمام «سیاه»ها عشقند
تمام «سرخ»ها سراب
مرگ ز من گذشت و من ز حصار
اما...
هوای توی اتاق گرم بود
بیرون از پنجره را که نگاه می کرد باورش نمی شد آن هوای صاف و آسمان بی ابر پشتش حادثه ای ...هجوم بارانی... داشته باشد
هیچ وقت باور نمی کرد...هیچ چیز را باور نمی کرد
بغض ته گلویش بود ...شاید از غصه دار بودن نگاه دخترک ....شاید هم از هیجان بود....آرام آرام بین خودش و دخترک فاصله می انداخت... کمتر از گذشته رل بازی می کرد.... بیشتر دروغ می گفت... شده بود همان بد رسمی که دخترک سالها توی واقعیت و رویا التماس چشمانش را کرده بود....
بارانی اش را روی دستش انداخت و بیرون زد...بی آنکه یکبار هم که شده از ته دلش فکر کند که چقدر آزار داده دختر را....
با هوای خنک و بادی که می لغزید زیر پیراهنش بغضش فرو کش کرد
باز همه چیز را برد از یاد....
دخترک از پشت شیشهی غبار گرفته نگاهش می کرد . دستی انگار حلقومش را فشار می داد... مرد جوان دور می شد.... سرش را بالا گرفته بود... انگار می خواست خنکی باد بیشتر همه چیز را از یاد ببرد
همیشه همین بود...
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...حتی یاد حرفهائی که می زدند هم نیفتاد:
- تو آخر سر منو می ذاری و میری خودم خوب می دونم
- دِ! مگه می شه؟ مگه می شه بذارم وبرم؟ اصلا کجا برم؟
- نمی دونم کجا ولی می ری خودم دیدم توی خواب!
- ببین عزیزم! چن دفعه بهت گفتم از این خوابای بی وفائی نبین!
- می ترسم چشم سیاه من! می ترسم از تنها مردن.. از پرتگاه پرت شدن.... از اینکه منو بذاری بری. می ترسم چشم سیاه خوشگلم !
(و با یک دنیا رنج انگار صورت مرد را نوازش کرد. هرگز هیچ مقاومتی از مرد در برابر نوازشهاش ندیده بود تنها همین کمی دلش را خنک می کرد . )
- نترس عزیزم! توی دستای منی. جات امنه . مگه می شه یه عاشق این جوری رو گذاشت و رفت؟ مگه می شه تنهاش گذاشت و رفت مگه توی این دنیا چن تا مثه تو عاشق پیدا می شه؟ نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم.
و دخترک را میان بازوانش کشید
دخترک میان شوری اشکهاش خندید... جوان هم با نگاههای سیاهش خوب می دانست چه کند تا دل دخترک کمی آرام بگیرد
صدای مرد جوان توی گوش دختر می پیچید: «مگه می شه بذارم برم؟ کجا برم؟ برم که دیگه یه عاشق مثه تو ندارم...نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم»
پنجره را بست.... یکهو بغضش ترکید.. سرش به دوار افتاد دستش را به دیوار گرفت تا نقش زمین نشود دیر شده بود اما بی آنکه هیچ تلاشی کند کف زمین دراز کشید
نمی دانست ساعت چند است اما هوا دیگر تاریک شده بود
پلکهایش سنگین می شدند... صدای جوان توی گوشش طنین می انداخت:
« قول مدم. خیالت راحت باشه تازه اولشه ! کجا برم؟ مگه می شه برم؟»
لبخندی تلخ زد. آهی ز نهادش بر آمد.... شاید هم یک نفس عمیق بود برای تمنای اکسیژن بیشتر که افاده نکرد
چشمهایش را بست.....
به گمانم قصه تمام شد
....................