به استقامتِ کلامِ مقدست سوگند
که رهائی را - مــــن -
کشیده ام به بند
به شعله هایِ شرر بارِ آستانِ چشمانت
چراغ نیم سوز جوانی را
چه منور ! افروخته ام...
گذاشته ام .....گذشته ام
و نگشته ام مغلوب - مــــن -
بَر بهتِ لحظه های شده بر بادِ هم آغوشی با هُرمِ تنت
چه ندیده ای که خود
رها کرده ام رها
در اوج کامجوئی های شبانه ام
به دامان سرخها.... در آغوش یاسها........
به سوزانیِ سَریرِ سینه ات سوگند
سُرورِ غمزده ی سُرمه سارِ چشمانم
تن باخته
به سیلِ سیّال نگاه سیهت
غرقه ام غرق....
به گرداب چشمان تو
اما
ایستاده ام. همین جا
در محضرِ سبزِ محض دستانت
ای رنگ به رنگ !
در برم گیر و
بر اضطراب لبان لرزانت
فرو گذار
التهابی را
که تمنای انگشتان ناتوان منست
ایستاده ام همین جا
و می خورم سوگند
به استقامت کلام مقدست
به نرمین صدایت
که کشیده ام به بند - مــــن -
رهائی را
صدای همهمه ی اثیری ام را نمی شنوی؟
آتش عشق را ارزانیشان خواهم کرد .. و اینک بغضی سمج گلویم را خواهد فشرد ...! و خواهم گریست .. خواهم گریست برای تو که دستان کوچک را دیگر در دستانم نمیتوانم لمس کنم ... ! دیگر مرا سفر به کجا خواهد برد ..! به شهری که دیگر جز تلی از خاک و غباری مه آلود فرا گرفته است ..! و دیگر تو در آنجا نخواهی بود ... ! دیگر چه آرزویی میتوانم برایت داشته باشم ..! دیگر چه بگویم .. ! عجب بغضی گلویم را خواهد فشرد ... :(
سلام. مجبور شدم روزه ام رو بشکنم. به روز کردم.
چراغ نیمخفتهات، شعله افروز خورشید باد...
تودرنگه چشمان سیه اش غرق ومن در زیبایی کلام تو
نهایت عشقی ست این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرهاست؟
رهائی را ، من کشیده ام به بند....منم یه زمانی معتقد بودم که باید آزادی و آزادیخواهی رو به زور به خورد این ملت داد ( چه تفاهمی )
سلام.
من را که می بینی ....از پشت این کد های ۰و۱ که معلوم نیست دارند چه کار ها که نمی کنند.
از این دنیای بزرگ ولی بی معنی شان.
می دانی مانا من فکر می کنم ما به آنها زندگی می دهیم.
و البته خود با آنها زندگی می کنیم.
فکر کرده ای که بزرگی مثل انسان اسیر این کد های بی معنی شود.
من فکر می کنم دیگر دارم همین طوری می شوم.
یا آری می گویم یا نه.........
گویی دارم می روم که نسبت به زندگی بی تفاوت شوم . مثل همان ۰و۱ های وقتی که خاموش است این لعنتی.
راستی حالت چطور است.
بهتر شده ای که.....ببخش که دیر دیر می ایم.
بای
خسته شدم دیگه .
سلام دیروز سوگند اثیری ات را بارها مرور کردم ولی دستم به نوشتن نرفت دوباره امروز خواندمش و باز لذت بردم بسیار زیبا نوشتی ناگفته نماند مطلب ۳۰ آذرت هم حسابی به دلم نشست نمی دانم چرا نوشته ۳۰ آذرت مرا به یاد فروغ انداخت
سلام ....خوبی خانمی؟.....اگرچه به بند کشیدی رهایی را ولی چگونه رهایی خواهی یافت از این بند؟.......ما همه در بند و آنها همه به هلهله! ..........تو گویی از حال ما خبر دارند؟......اگر داشتند به تیشهء غمزه ،دل خورد نمیکردند........دلت بی غم باشه به صد سال
دلگیرم از تو ... رد پایت را نیافتم در خانه غمهایم ... نیامدی به تسلیت ... مانا ... کجایی تو دلبندم؟ ...
پیشرفتت توی نوشته هات خیلی ملموسه!
سلام؛ چه وبلاگ اسرار آمیزی و چه نوشته های مرموزی. زیباست. چه شعر های دلنشینی ولی باز هم اسرار آمیز. نمی دونم پشت این نوشته ها کیست؟ یک عاشق؟ یک طغیانگر؟ هر چه هست از دیدن وبلاگت خوشحال شدم. به من هم سر بزن
:)
سلام کجایی بی معرفت ؟ ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰تا میل بهت زدم
راستی لینکت را درست کدرم
سلام خیلی عمیق بود و بنوعی مرا بیاد نوشته های شکسپیر انداخت ...... سخنان هملت ...... لذت بردم خیلی ... ارادتنمد ......شاد باشی .
سلام ...خواستم از شما دعوت کنم که به من هم سری بزنید و اگر نظرتون را هم بنویسید خوشحال میشوم ...همیشه شاد و ازاد و سربلند باشید
رفتی ... رفت ... رفتند ... من مانده ام ... و این حکایت دل من است... در سفرم .. بر گرده باد ....و میتوان چون آب در گودال خود خشکید ... اما ........!
و اینک دگر بار برای تو مینویسم تا که بخوانی یا نخوانی ... از تو مینویسم .. تا به کلمات بدهکار نباشم ...
به هوای تو مینویسم تا آسمان همیشه ببارد و ببارد .. که دیگر یادم باشد برایت ننویسم ... زیرا که مدتهاست از یاد برد ه ای .. که روزی مینوشتم ...و میخواندی ... یادم باشد که دیگر هیچ ننویسم ... اما تو همیشه ( مهر ورز و شاد زی..)
من هی میام اینجا .. یا بلاگ اسکای خرابه یا کامنت دونیش ..
به سیلِ سیّال نگاه سیهت
غرقه ام غرق....
به گرداب چشمان تو
اما
ایستاده ام. همین جا
سلام مانای عزیز. چقد رخوشحالم که بالاخره تونستم بلاگت ور ببینم و این شعر فو ق العاده رو بخونم... شعری که زائیده احساس پاک و بی غل و غش است... آیا کسی ما را درخواهد یافت...آیا کسی صدای ما را خواهد شنید... به ما سر بزن..
سلام ممنون که بهم سر زدی من خوبم . تو خوبی؟ تبریک میگم مثل اینکه بالاخره اشکال بلاگ اسکای رفع شد
سلام مانای عزیزم....
دلم برات تنگ شده بود؛ ممنون که بهم سر زدی و به یادم بودی!
باز هم پیشم بیا؛ منتظرتم؛
قربانت... ریحان
سلام مانای خوب ..
من نبودم چند وقتی..مسافرت بودم..میدونی که نوشته هات خیلی قشنگتر شده؟ چیکار کردی؟عاشق شدی؟
سلام.
سلام :(
سلام
بالاخره باز شد این صفحه تو ....انگار وهم و خیالیه که هی میآد و می ره
پس تا باز نرفته خیالی
تا باز نبسته بندی....
شعر خیلی زیبایی بود// رهایی را به بند کشیده ام...// موافقم//..اگر پیامی با نام pania و مضمون (بلاگ خوبی دارین)برای شما آمد من فرسنتده اون نیستم کسی است که می خواد سر به سر من بذاره//..
خسته ام از این همه ناباوری--- قصه ای کو تا که امیدی دهد--- یا که دستی تا کمک باشد مرا---- یا بهاری که مرا سبزی دهد----خسته ام زین ناله های بی صدا---- کو صدایی تا مرا نجوایی کند----- با طلوعش بزم خواموش مرا ----- غرق در سودا و در بلوا کند---- کو پیامی تا رساند زو خبر---- کو امیدی تا بدو خوشدل شوم---- کو دل دریاییش تا بعد از این -----نزد او آرامش ساحل شوم---- با هزاران حیله از چنگ رقیب---- می گریزم تا مگر بینم تو را----- نو گل سرخی و در باغ بلور---- دست می آرم مگر چینم تو را----- لیک خود میدانم این امید من------ بی ریا باشم کمی بی حاصل است----چون در این دنیای وانفسای درد---- عشق و امید و محبت باطل است..... دوستان خوشحال میشم سری به وبلاگ من بزنید و در باره ی مطلب جدیدم نظر بدید.
سلام. در خانه تنهاییهایت را دوباره باز دیدم ... امدم به سلامی و درودی دوباره ... بدرود تا دیداری دیگر ... میخواستم ببینمت اما نیامدی ... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام عزیز . دیگه اینقدر بارون همه جا زد که همه از داروک ها دلگیرند . سوگند مقدست زیبا بود و تازه .موفق باشی