داستانک


هوای توی اتاق گرم بود

بیرون از پنجره را که نگاه می کرد باورش نمی شد آن هوای صاف و آسمان بی ابر پشتش حادثه ای ...هجوم بارانی... داشته باشد

هیچ وقت باور نمی کرد...هیچ چیز را باور نمی کرد

بغض ته گلویش بود ...شاید از غصه دار بودن نگاه دخترک ....شاید هم از هیجان بود....آرام آرام بین خودش و دخترک فاصله می انداخت... کمتر از گذشته رل بازی می کرد.... بیشتر دروغ می گفت... شده بود همان بد رسمی که دخترک سالها توی واقعیت و رویا التماس چشمانش را کرده بود....

بارانی اش را روی دستش انداخت و بیرون زد...بی آنکه یکبار هم که شده از ته دلش فکر کند که چقدر آزار داده دختر را....

با هوای خنک و بادی که می لغزید زیر پیراهنش بغضش فرو کش کرد

باز همه چیز را برد از یاد....

دخترک از پشت شیشه‌ی غبار گرفته نگاهش می کرد . دستی انگار حلقومش را فشار می داد... مرد جوان دور می شد.... سرش را بالا گرفته بود... انگار می خواست خنکی باد بیشتر همه چیز را از یاد ببرد

همیشه همین بود...

رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...حتی یاد حرفهائی که می زدند هم نیفتاد:

-   تو آخر سر منو می ذاری و میری خودم خوب می دونم

-  دِ! مگه می شه؟ مگه می شه بذارم وبرم؟ اصلا کجا برم؟

-  نمی دونم کجا ولی می ری خودم دیدم توی خواب!

-  ببین عزیزم! چن دفعه بهت گفتم از این خوابای بی وفائی نبین!

-     می ترسم چشم سیاه من! می ترسم از تنها مردن.. از پرتگاه پرت شدن.... از اینکه منو بذاری بری. می ترسم چشم سیاه خوشگلم !
(و با یک دنیا رنج انگار صورت مرد را نوازش کرد. هرگز هیچ مقاومتی از مرد در برابر نوازشهاش ندیده بود  تنها همین کمی دلش را خنک می کرد . )

-   نترس عزیزم! توی دستای منی. جات امنه . مگه می شه یه عاشق این جوری رو گذاشت و رفت؟ مگه می شه تنهاش گذاشت و رفت مگه توی این دنیا چن تا مثه تو عاشق پیدا می شه؟ نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم.

و دخترک را میان بازوانش کشید

دخترک میان شوری اشکهاش خندید... جوان هم با نگاههای سیاهش خوب می دانست چه کند تا دل دخترک کمی آرام بگیرد

صدای مرد جوان توی گوش دختر می پیچید: «مگه می شه بذارم برم؟ کجا برم؟ برم که دیگه یه عاشق مثه تو ندارم...نه! نمی رم خیالت راحت باشه . قول می دم»

پنجره را بست.... یکهو بغضش ترکید.. سرش به دوار افتاد دستش را به دیوار گرفت تا نقش زمین نشود دیر شده بود اما بی آنکه هیچ تلاشی کند کف زمین دراز کشید

نمی دانست ساعت چند است اما هوا دیگر تاریک شده بود

پلکهایش سنگین می شدند... صدای جوان توی گوشش طنین می انداخت:

« قول مدم. خیالت راحت باشه تازه اولشه ! کجا برم؟ مگه می شه برم؟»

لبخندی تلخ زد. آهی ز نهادش بر آمد.... شاید هم یک نفس عمیق بود برای تمنای اکسیژن بیشتر که افاده نکرد

چشمهایش را بست.....

به گمانم قصه تمام شد

....................

نظرات 22 + ارسال نظر
علی شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:06 ب.ظ http://tactaz.blogsky.com

سلام در صورت تمایل بیا همدیگر رو بلینکیم وبلاگ جالبی

ابی شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:53 ب.ظ http://3line.blogspot.com

به نیت تو ساهات قاباغی را یک دور خواهم زد ... به نیت دلتنگی هات .

دنیا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:29 ب.ظ http://donyayeman.blogsky.com

سلام...مرسی سر زدی...موفق باشی...
قربانت.....

پارسا ---- پرومته شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:06 ب.ظ http://prometeh.persianblog.com

در آفرینش کلماتی در ذهنم و یاد و خاطره ام ..! هر چه گشتم چیزی جز خوبی و یادهای پاک تو نبود ...! چیزی جز تقاطع خاطراتی که از پی هم پی در پی و گذرا می آیند و میروند.

یاد ها را گرامی خواهم داشت ...! میخواستم یادم باشد که باز برای تو مینویسم ..! میخواستم یادم باشد که تو تنها محور خواهش های دلم بودی ..! و باز هم عنان خود را از دست داده ام که جملاتی برایت بیافرینم که ناب بودنش را و تک واژه بودنش که فقط برای توست ... را احساس کنی.

کلمات حقیرند .. آری کلمات حقیرند ...! برای گفتن از تو ...جملات نا مانوس ...! واژه ها برایت غریب نیست ...! آنچه مینویسم شاید نگفته ام که ذره ذره اش را لمس کرده ای ....!

رامین شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:23 ب.ظ http://khakestaroalmas.persianblog.com

نه به گمانم که قصه بود...بیشتر غصه بود. ...وقتی پرسیدم از کجا میاری منظورم این بود که کارت خیلی درسته !

هامون یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

سلام!
...
حوالی این دیار چیزی نیست؛مگر تنهایی...

طرقه یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:45 ق.ظ http://shameghariban.persianblog.com

قصه هم که تموم بشه ولی من همیشه دلم واسه اون کلاغ قصه ها می سوزه که هیچ وقت به خونه اش نمی رسه...مانا خانوم خیلی مخلصیم ها....ایران باشیم هم تحویل نمی گیرین نه؟!ما یه ۱۰ روز دیگه ایرانیم ها....

شقایق (بربادرفته) یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:52 ق.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

و همیشه قصه همینگونه تمام میشود ...

شادی یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:27 ب.ظ http://end-traveler.persianblog.com

مانا! عزیز!
دوران طلایی انسان به سر آمده است.
دیگر از دلبستگی ها و عشق ها و تعهدهای مانــــا خبری نیست.
همین تسکینهای موقتی هم خود غنیمتی است.
باید به حال انسان گریست مانا.
انسان دردمند که به هر شاخه گذرایی در رود چنگ می زند.

ابی یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:09 ب.ظ http://3line.blogspot.com

یه مطلب دیگه اینجا نبود ؟!

کسری دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:57 ق.ظ http://kasra2754.persianblog.com


مارا توای بی وفا دوست ..ما را تو ای نازنین یار .. دیگرفراموش کردی.. خورشیدبودی و رفتی .. ناگه چراغ دلم را درسینه خاموش کردی

مثل هیچ کس دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:08 ب.ظ http://riraa.persianblog.com

اره یادمه.

آقا طییب. سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:07 ق.ظ http://barooni.persianblog.com

سلام.ته مرام.خوبی؟

ونوس سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://adi-venus.persianblog.com

و من اطمینان دارم که این فقط آغازیست از پایانی که آشنا نیستیم با آن.
نمیدانم اما خداوند این قلب را به اندازه ای قوی ساخته که ما خود هم خبر نداریم٬ گاه خودمان هم نمیدانیم که اینهمه قدرت را یکدفعه از کجا آورده ایم.
هر بار که زخم میخوریم دوباره قلبمان را به دیگری میسپاریم و خود همیشه میدانیم که بهایِ‌ عشق اطمینان است.
.
.
.
شرمنده اگر زیاد نمیام اما بدون که دوستت دارم مهربان... =)

کسری و فروزان سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:39 ب.ظ http://kasraforouzan.persianblog.com

قدومت را بر دیده که نه بر قلبمان خواهی گذارد با اومدنت سرفرازمون خواهی کرد ...ارادتمند کسری و فروزان

اقا طییب چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:51 ق.ظ http://barooni.persianblog.com

سلام.انقدر عزیز کرده و ........................مخلصیم.این شروع یکی از کامنتات بود واسه من.یا عشق.

کسری و فروزان چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:13 ق.ظ http://kasraforouzan.persianblog.com


ز ره رسیدی و با خود بهار آوردی
چراغ روشن شبهای تار آوردی

به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید
ز در درآمدی و صد بهار آوردی

نسیم وار وزیدی به روح خسته من
ز لاگ سوخته ام گل ببار آوردی

دلم ز نرمی گل های بوسه، صید تو شد
لب حریری پروانه وار آوردی

چو زلف تو، دل سر گشته را قرار نبود
ز بوسه ها به دل من قرار آوردی

به انتظار نشستم، کزان گلی بدمد
تو به لاگم سر زدی و گل انتظار آوردی

مانای عزیز شما همیشه با محبتتون و عطر کلامتون منو شرمسار نموده اید . سپاس ودرود بی کران بر شما
http://kasra2754.persianblog.com

ونوس چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 03:18 ب.ظ http://adi-venus.persianblog.com

بازم سلام خانومی ... باید بگم که اول قصه همیشه از اونجا شروع میشه که هیچکس نمیدونه باید چیکار بکنه و اینکه از حالا چی میشه! نمیدونم اما از نظر من دل چیزِ امانت دادنی نیست بخشیدنیِ ... همیشه تو این فکری که کی ارزشش رو داره و تو این حدس آدما همیشه ریسک میکنن و همینه که میگم بهایِ عشق اطمینانه. میدونم چه دردی داره اما بهترین جاش اینه که حداقل فهمیدی خودت توانش رو داری و کسی اینستی که به این آسونی اطمینان دیگران رو از دست بدی. و بدا به حال اون کسی که ارزش این رو ندونست و خودش رو از اون محروم کرد. گاهی عشق در یک زمان و یک مکان غلط آدم رو دچار میکنه. میدونم که تا آخر همیشه فکرش با هزارتا اما و شاید میمونه اما این دلیلی نیست که دیگه دلی نداشته باشی. مطمئن باش که میاد ـــــــــ یکی تو لحظه و مکان درست که ارزشِ اطمینان رو داره!!! حداقل میشه بهش امید داشت.......

حامد چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:56 ب.ظ http://naslesabz.persianblog.com

سلام به مانای عزیزم..خوب که هستی ؟
آیا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟
ما منتظریم منتظر زیباترین سخن عشق تو ....
هنوز برای رسیدن به قصه آخر زمان ها باقی است.یاری ام ده ....باشد ؟؟؟؟

تنها تر از سکوت چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:10 ب.ظ http://tanhatarazsokout.persianblog.com

سلام دوست من؛ اونهایی که رفتنی هستند بذار برن به سلامت. با تموم شدن هر قصه ای باید قصه جدیدی شروع کرد هر چند با تاخیر. موفق باشی.

اقا طییب. پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:17 ق.ظ http://barooni.persianblog.com

من ...حیف که همین الان دارم میرم جمکروون.....برم بیام تو یکی رو ادم کنم..عزیز کرده .کس و کار .ابجی بزرگه .مشتیه.باصاهه.خودتی دیوونه.خودتی.خرچنگه کار یه تیکه چوب نازک لاجوونه له کردنش نمیدونم چه گیری دادی هیولاش کنی مانا.اگه گیر کامنت گذاشتنه که بهت میگم.یا عشق.برم الان باز بوق میزنه.

شقایق (بربادرفته) پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:50 ق.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

سلام... پاسخی ندارد این کلام؟!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد