همه ی من مال تو


قلبم را می شکافم برایت

ازدحام طپشهای سرخ

در محاق دستهای آبیت

می گیرد آرام

تا اوج.. تا رهاب

تا شورانگیزترین نغمه های  هرروز

می دود چشمانم

هجوم چهره های غریب

غرقم نمی توانند کردن

که آشنا تر از چشمان ندیده ات

نیست چراغی انور تر

من و دلیر


وسالهاست که آرزوی آمدن را در دلم می کشد

دلیر جان

شما هر کجا که بروی آسمان برایت آبیست

من چه کنم با این دل گرفته که آسمانش حتی یک ستاره هم ندارد؟
من چه کنم که مسجد کبود تبریز رنگش بر نمی گردد و درخت انگور حیاط عمه جان را آفت زده و به بار نمی نشیند؟

دلیر غصه می خوری نه؟
یادم می آید که چقدر درخت را دوست می داشتی و هر روز صبح می رفتی صورتت را توی حوض حیاط می شستی.. دستهای خیست را می آوردی بالای سر من و دختر عمه جان که شبهای تابستانی تبریز را توی بهار خواب صبح می کردیم دانه های آب از دستانت به عمد بر صورتم می چکید و من بیدار می شدم
… تو فرار می کردی و می رفتی کنار درخت انگور که لاغر اندام بود… پیشش پناه می گرفتی چون می دانستی که در کنار درخت من هرگز با تو شوخی نمی کنم

چقدر حظ می کردی از دانه های انگور که توی ظهر گرم تنشان از آب بازی کردن ما خیس می شد و برایت چشمک می زدند یادت هست؟
 این همان درخت است دلیر. نگاه کن دیگر بار نمی دهد

دیگر انگوری نیست که برایت چشمک بزند پیر شده آفت توی تمام جانش رخنه کرده است

من با خودم مرهم دارم بگذار بیایم

لا اقل بخاطر درختی که همیشه دوستش داشتی نگاه کن

توی بهار خواب را

هنوز هم محسن آقا ( شوهر عمه جان ) همانجا می خوابد

هیچ چیز خراب نشده تنها جای ما با جای او عوض شده نگاه کن

دختر عمه عروس شده و حالا خودش یک دختر دارد که می آید بغل پدر بزرگش ( محسن آقا ) توی بهار خواب شب را با قصه های او صبح می کند

چه فرقی می کند که من در بهار خواب با دانه های آب که از دستانت چکه می کنند بیدار شوم یا اوبا قلقلک اشعه ی خورشید؟

در هر حال درخت مرهم می خواهد برای زخمهایش دارد گریه می کند نمی شنوی؟؟نگو که خودت برایش یک عالمه کود و دارو خریده ای

نگو که حتی یکیش هم برای درخت اثر نکرده… نگو اینها همه اش عوارض پیری است… نه

اینها همه اش مال یک چیز است : دلتنگی…دلتنگی…دلتنگی…

آخر دلیر جان درخت دلش برای من تنگ شده.. او مرهم دیدار می خواهد

او می خواهد باز ببیند که من و تو باز توی حیاط دنبال هم می دویم و زمین زیر پایکوبی ما می لرزد....

باور نمی کنی؟

از خودش بپرس. اصلا برو توی کوچه، از او از کوچه بپرس

بپرس ببین مرا به یاد می آورد؟

ببین پروین خانم هنوز دوست دارد وقتی با هم به نانوائی سر کوی سید حمزه می رویم برای او هم نان تازه بخریم

از آقای اسلامی بپرس .. که چقدر با ما به آذری سخن می گفت و آدامسهای توپی را از توی آن تنگ گرد در می‌ آورد و مهمانمان می کرد

اصلا برو پیش ماه طلعت و بپرس آن تختخواب فلزی را که من عاشق غلت خوردن بر تن نرمش بودم را به کی فروخته؟....



آه.....
هنوز مانده تا همه ی حرفهای دلم را بزنم...
مانده...
تا صبح راستی چقدر راه است دلیر؟.......



  (( آفتاب طلوع می کند اما ماه هنوز در آسمان در حال خود نمائیست...))

هفتمین تابستان بی مادر...هفتمین سال خاموشی


امروز روزیست که من باقی روزها پریشان ترم و هر کس که طولانی نگاشتن هایم می آزارد خاطرش را مراقب باشد که بسیار تلخ خواهم نوشت امروز...

هفتمین تابستان چه بی رنگ و بوست بی تو مادر

روزهای سرد بی تو بودن ها از پی هم می آیند و می روند و تو هنوز در خوابی و من هنوز باور ندارم کوچ غریبانه ات را

کوچی که بی من بود و بی هیچ بدرودی

کوچی که چشمانت را بست و پلکهایت را سنگین کرد و نگذاشت چشمان مهربانت ببیند چهره ی نگران مرا که چطور بی تو بودن را منزجر بود

فصل باران و برگهای سرخ و زرد پائیزی گذشت مادر….درخت گردوی حیاط هفت بار برگریز شد و هفت بار لباس سپید برف بر تن کرد…کوچه باغهای تبریز هفت بار بی تو با شکوفه مزین شدند…. زرد آلوها از لابلای برگهای درخت به من چشمک می زنند…. شبهای گرم تابستان بی تو هفت بار آمدند و رفتند… وتو خفته ای مادر بی هیچ درد در تن نازنینت….

اما حوض سنگی حیاط ..مادر…… هنوز بی ماهیست……..

پس از تو تمام گردوهای درخت پوچند…. پس از تو روزها بی آفتاب… پس از تو باد شهریور وقتی به صورتم می خورد هیچ خنکی ندارد انگار…تازیانه است بر سر و رویم…..

مادر…مادر…….. بی تو هفت تابستان بی زرد آلو را سپری کرده ام….

بی تو هفت شهریور بی گردوی تازه…….

بی تو هفت زمستان بی فتیر…………

بی تو هیچ رنگی شاد نیست

همه ی رنگها سیاهند و خاکستری

مادر هیچ نگفته بودی چرا آنقدر زرد آلو دوست داشتی؟

مادربی من چگونه تاب آوردی ؟ من که بی اغوش گرمت یتیم ترین کودک دنیا هستم

چقدر تلخ می شود دهانم وقتی زرد آلو را می بینم توی میوه فروشی ها که روی هم چیده شده اند

پشت امام زاده صالحی که هرگز مراد دلت را نداد هنوز هر تابستان مرد میوه فروش داد می زند : آی….زرد آلو….شکر پاره….ارزونش کردم خانوم….نمی خری؟

هنوز مرد جوانی که حالا آرام آرام رد پای زمان بر صورتش می نشیند روی چرخ دستی اش توت سفید می فروشد و من زهر مار بخورم بهتر است از آن توت سفید که تو دوست می داشتی .عصرها می رفتی توت می خریدی و از دست علیرضای شکم باره پنهان می کردی که تمام نشود بعد از شام می آوردی توی تراس بزرگ حیاط که همه می نشستند و دائی رضا از دوران نوجوانی و انقلاب و عقایدش تعریف می کرد پدر بزرگ از جنگ ؛ از شبهای عملیات…از فاو می گفت…. و توت سفید در دهان همه با یاد آوری خاطرات شیرین تر می شد….. تو از کودکی های من می گفتی و همه ی نوه های دیگرت حسودیشان می شد.. آخ مادر هیچ فراموش می توان کرد مگر که قبل از این که همه توت بخورند تو مشتی توت یواشکی توی آشپزخانه به من داده بودی؟ چه بود که مرا آنهمه عزیز می داشتی؟

مادر……..هفت سال گذشت …از قصه های ملک محمد..از نارنج و ترنج….از آوازهای آذربایجانی خواندنهایت…از خوابیدن در زیر آسمان پر ستاره ی تبریز… مادر مادر……….. بی تو دیگر تبریز صدایم نمی زنددلیر هم گوشهایش کر شده… نه صدای پیچیدن باد در درختان سپیدار را می شنود…نه صدای مرد سبزی فروش توی کوچه های تنگ سید حمزه ی تبریز را…. مادر خانه ی قدیمیتان توی تبریز دیگر سر جایش نیست بی تو آنرا هم از من گرفتندآن در چوبی بزرگ را…با آن حیاط سنگفرش را که همه جور درختی در باغچه ی بزرگش داشت…پنجره های رنگی اش را برداشته اند…. درختانش را آب نمی دهند…. دیگر از پنجره ی خانه ی عمه جان تنها یک باغچه ی خشک پیداست …نه انبوهی از درختها که به زور از میانش ارسی های رنگ به رنگ قرمز و آبی و زرد به من چشمک می زدند….مادر هیچ نگفتی بی تو من بهانه گیر تر از همیشه خواهم شد؟

هیچ نگفتی بی تو که برای من آوازهای حیدربابا را خواهد خواند؟

بی تو که به خاله جان یاد آوری خواهد کرد که غذایش سر گاز ته نگیرد؟

بی تو که مرا در آغوش گیرد و کودک درونم را نوازش نماید؟

پدر بزرگ پیر شده. دیگر حرف نمی زنددیگر عیدی دادنهایش مرا شاد نمی کند…دیگر مرا در آغوش نمی گیرد سر به سرمان نمی گذارد بی تو انگار همه ی شادی از خانه رخت بر بسته…صبای کوچک تلاش می کند تو را به یاد آورد…. زمانی که تو رفتی او تنها دوسال داشت….

تو رفتی و صفای خانه با تو آمد و ما ماندیم و صندوقچه ای از خاطرات کهنه که هر از چندی بازش می کنیم و همه اشک می ریزیم و باز یاد تو مرا به خود می آورد که مویه نکنم که تو هرگز دوست نمی داشتی مویه را…….

مادر…..مادر…چقدر حرف دارم……چقدر دوست داشتم آن هنگام که عروس شده بودم تو می بودی…پسر عمو جان دست در بازوی من با من لزگی می رقصید و چشمان حامد پر اشک بود و من هم…. کاش تو هم می بودی تا علی اینقدر پز مادربزرگش را به من نمی داد…

کاش بودی و من بغلت می کردم…. کاش بودی و شب قبل از عروس شدنم را با هم جشن می گرفتیم . توکه همیشه می گفتی خودت می خواهی برایم یک جشن مفصل حنا بگیری…پس چه شد مادر…من بی تو جشن حنا را می خواستم چه کار؟

من بی تو بر سفره ی عقد نشستم جائی که همه ی دختران پایش دلشان غنج می رود…. من می گریستم که چرا تو نیستی…که با آن چادر سفید قشنگت روبرویم بنشینی و به من لبخند بزنی….

مادر…شب تمام شده …آفتاب در آمده ….اما حرفهای دختر بی تاب و دیوانه ات تمام نشده هنوز…..

همه ی اینها را نگفتم که دلت را برنجانم

همه ی اینها را هنوز نگفته ام…. بخواب مادر جان…نازنینم… در هوای بی مهری تنفس کردن خیلی سخت است… بخواب اگر دوست داشتی سری هم به رویای من بزن…. با دیدن چشمان مهربانت دلم آرام می گیرد…مادر می گویند هفت عدد خوبیست… مادربعد از تو حتی همین عدد هفت که خودت می گفتی خوب است هم برایم شانس نمی آورد.

مادر صبح شده

صبحت بخیر