باز هم حرفهای من و گوشهای سنگین دلیر




ما بزرگ نشده ایم دلیر جان
ما هرگز گربه سفید را که جایش سر دیوار خانه عمه خانم بود را با سنگ و هیاهو فراری ندادیم

یادت هست گوشت تازه را می بردیم و پرت می کردیم سر دیوار تا مبادا گربه چاق و دوست داشتنی‏ وکوچولوهایش ، گرسنه نمانند… چقدر عمه جان دوستم می داشتند که هیچم نمیگفتند و تنها لبخند می زدند…

آن بچه آهو را به یاد می آوری؟

که پایش زخمی شده بود و با پدر ساعتها راه رفتیم تا یک دامپزشکی بیابیم و پاهای مثل ترکه آلبالو نازکش را التیام بخشیم؟

هنوز هم نمی خواهی باور کنی که من همان مانا هستم.همان دخترکی که حتی از بوی کاهگل باران خورده مست می شد و آواز می خواند

همانی که بارها صورتت را تا خبردار شوی بوسیده بود و تو چه با غیظ جای بوسش را پاک می کردی و مثل یوزپلنگی که قصد شکار دارد دنبالش می کردی

من همانم دلیر نگاه کن

همانم که وقتی مادر بزرگ به خواب رفت و من گریه نمی کردم با من دعوا نکردی.

همانم که با هم با پسر عمو جان توی حیاط بزرگ خانه آب بازی می کردیم و تو همیشه سر و ریختت خیس تر از من می شد

من همانم

با این همه خاطره چه کنم؟ با این همه قصه ی نگفته. با این همه سرکوب بی رحمانه که دلم دیگر تاب نخواهد آورد

چه طور فراموش کنم من از فراموشکاری که موذیانه در جان آدمیان و تمامی کائنات رخنه می کند بیزارم

چه طور به دست تند باد فراموشی بسپارم

حال آنکه در همان روزهای مستی و دویدن در پس کوچه های تنگ و آب بازی و گرگم به هوا همیشه به خاطر می آورم که می گفتی: فراموشی شوکرانی است که آدمهای خودخواه سر می کشند.

من خودخواه نیستم دلیر

تو به من یاد دادی.

من فراموش نمی کنم

نمی خواهم که فراموش کنم؛ تو مرا یاد دادی به خاطر سپردن سطر به سطر دفتر بزرگ روزهای زندگیم را

نگو که بر تو باران نمی بارد نگو که توی دلت یک تکه یخ جا خوش کرده و مجالی برای گرمگاه سینه ات نیست به من دروغ نگوبه خودت هم.
نگو که خالی قاب چشمهایم پر از آسمان بوده و تو حالا فقط ته آنها سوسوئی از فراموشی می بینی

آخر فراموشی که نور ندارد …. رنگ ندارد….

نگو که طاقچه دلت پر از کتابهای کهنه و خاک گرفته ایست که من هرگز در دستانم التهابی برای خواندنشان نیافتم
آخ دلیر...........نگو برنگرد
نگو برنگرد.....

برای باران که صلیب مرا برایم نمی آورد.

باران
باران دیوانه
نوشته بودی پس از کنکور می آئی پیشم صلیبم را می دهی
من هنوز به عشق صلیبم که پیش تو به امانت است هیچ صلیبی ندارم
باران
باران فراموشکار
تو از ما دیدار بلاگت را هم دریغ می کنی؟
باران
باران مهجور
مرا نگران تر از همیشه می خواهی ببینی؟
ببین
همه ی آرزویم این بود که کنکور می گذرد و من بارانم را می بینم یا دست کم ای میلی برایم می زند
باران
باران بد
دل مرا می شکنی؟ دل آرین را ؟ دل آرش را دل هانی را با آن اتاقک چوبی اش که همیشه دوستش می داشتی؟
باران
بارانِ بارانی
من هنوز بی بارانم اینجا
من هنوز بوی دود خفه ام می کند
من هنوز بی باران جان دادن بنفشه ها را به اجبار می بینم
من هنوز خواب باران می بینم
من هنوز رویای صلیبم را دارم
من هنوز دعا می خوانم
نام تو را بر لب می رانم
باران 
باران عجیب
کی اسیرت کرده؟ کی مجبورت کرده؟ کی تو را باز می دارد از بروز احساس بلورینت؟
آخ باران
باران کم لطف
قلبم می سوزد
چشمانم هم
باران.....................
باران...........................
                   
                بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران

نبرد از آن خداوند است


چه اهمیت دارد؟
صاحبخانه ای یا نه
خداوند با توست




می دانم.
دیر به دیر می آیم
همه تان را دوست میدارم


آرش برادر نازنینم بهمراه آرین برایم دعا می کنند


آرش می گوید:

کوره ای را انگار خواهی گذراند نترس
چرا که نبرد از آن خداوند است.

خداوند من مرا می گدازد
من در کوره عشقش آب میبینم
آبدیده ترم اینک

شکر..............شکر...............شکر