چه روزهائی می گذرانم
دیدم تان این روزها....
هزاری هم که کرم پودر استن لورنت گچی یا پن استیک لانکوم برنزه به صورت هایتان بزنید یاد گرفته ام که خیلی ساده پشت آن صورتک لعنتی تان را ببینم
پشت این چهره ی لیدی و خوشگل تان را....
پشت پلک هایتان را... دست های زیبای کار نکرده تان را که پسرهای اطرافتان می میرند که ببوسندشان و خبر ندارند زیر ناخن های مصنوعی خوش فرمتان چقدر همیشه چرک پنهان است.
یا لباس های زیر متعفن تان که همیشه share شان می کنید باهم
من همه را دیده ام
دیده ام که چه جوری برای داشتن یک جفت کفش زارا به چیپ ترین پسرها روی خوش نشان می دهید
دیده ام برای چند نخ سیگار پسر همسایه را از چهار تا کوچه بالاتر می کشانید اش تا سوپر مارکت سر کوچه
دیده ام چطور آویزان می شوید از کراوات کفتارهای میانسالی که هیچ رغبت نگاه کردن به چشمهای گرسنه شان را ندارید تنها برای برای شام خوردن توی رستوران شاندیز ....
وای...
دیده ام چطور می روید امارات همراه بعضی شیخ ها و همه چیزتان را می فروشید به خاطر یک مشت دلار...
وای....
دیده ام زنانگی تان را چطور به لجن می کشید به خاطر نوشیدن یک بطر ودکای ابسولوت
یا داشتن یک ساعت مچی ورساچه
وای....
چقدر می رنجم از خودم
که چطور شما را ندیده بودم تا به حال...
از خودم خجالت می کشم.....
خیلی زیاد.....
در تمام تن من
رودی جاریست
که از تاج تا خاج
می شویدم
و ریسمانی
که حلقم را می فشارد
تا نطفه ی خورشید
میان حقه های تو در توی من
بماند
صیادی در من است
که صیدش هر صبح
دست می شوید از آنهمه آب
و حقه های من ام را
یکی یکی
می بازد و می آید در منِ صیادم
می نشیند
صید من ام می شود و
صیاد بی چاره را می برد از یاد
که صدا می زند:
من ...ما...... هی.... ها.........
در من
رودی هر شب می شویدم
از خاج تا تاج
و هر صبح
می خشکاندم
از خورشید هایی
که در من
این قدر می طلوعند.