عاشقانه


پائیز است

من بیست و هفت ساله شدم

در آستانه ی باور مهربانی های تو.....

 خیرگی های من ....

به پشت سر نگاه می کنم ... جاده ای بود با تو بودن... در کنار تو پا به پا آمدن

قدم زدن.... دویدن...دویدن..... از خنده های تو ضعف کردن... از اشکهای نادرت شگفت زده شدن....

قصه ایست در حصار با تو ماندن....

من سکوت کرده بودم سالها و نگاهت کرده بودم ات از دور...

گفته بودم که عشق سپر بلاست... چه گمان کردی ای گمشده ی دیر آمده که هرگز صدایم را نشنیدی... چطور باور نمی کردی؟چطور؟ مگر در برابر تقدیم عشق آنهم چنین بی کران می توان مقاوم بود؟ مقاوم ماند؟

مگر می توان چنین عاشقی را ندید؟ نادیده انگاشت؟

من مانا بودم... من مانا هستم.....

چرا دیر آمدی؟

چرا رخصت دیدار ندادی؟ آنروزها که من در هجوم اشک و تب چون پرندگان غار نشین چشمانم را بر نور روز می بستم و همه جا را سیاه می کردم......

بارها خواستم  پریدن را در دل آسمان مطبق و هزار چم ات

اخم کردی... روی برتافتی... ندیدی... نخواندی...نخواستی.....

آخ ...امان از این نخواستن هایت.... که سالیان درازیست با من است

از پا افتادم ..... نوشداروی بخشنده ی حیات را نریختی به کامم

ننشستی به برم ...بی هیچ لبخندی که امید بر بندم .....

شادی جان من بودی .... هستی....

پائیز است

من بیست و هفت ساله شده ام

 می گویند معجزه ی ژرف پائیز شبها را زودتر آغاز می کند

شبها را طولانی تر می کند.....

آخ

نگاه کن

شب سر رسیده بازسیاهی اش را از سر گرفته قاب سپید دیوار باز هاله ی پیکر تو را در بر می گیرد

باز عطر تو می پیچد میان خوابگاه

باز شیشه ها از ازدحام حضور تو می لرزند....

باز آتشی به جانم افتاده از آمدنت

باز صدای تو می پیچد .........

مانا...مانا.....

می لرزم

آتش اشتیاق اگر خاکسترم هم کند شبانگاهان با شیره ی جان یاسها و پرپرِ سرخِ رزها به انتظار آمدنت می مانم

من بجز تو عشق را باور نکردم

من از خاکستر شدن نگریختم

شب سیاهی اش را از سر گرفته

باز زائیر تیرگی هایم مثل همیشه

مثل هر شب

بی همه چیز نیستم که توشه ی من  سیل نگاههای توست

خیال انگیز من !

مرا از خواب نگرفته ای

تو خواب را از من رمانده ای

من وامدار اینهمه مهربانی های تو هستم

که خواب بر من حرام باد .... می دانی چند شب به تو بدهکارم؟

چه می توانم بگویم

وقتی از حضورت زبانم بند می آید

وقتی از نگاهت چیزی درونم می شکند

چه می توانم بگویم

وقتی چشمانت هنوز مرا فرو می ریزند

وقتی سرخی گونه هایت پاهایم را سست می کند

 شاید اگر گستاخی نباشد

اگر جسارت نباشد تنها بتوانم بگویم  که تو تعبیر رویاهای منی

هر چند که خواب مرا نمی دیده ای

هر چند که از بودن من آگاه نبوده ای و مغرور به خود بوده ای اینهمه سال

 

تو که می آئی شبانگاهان

تو که نفس می کشی....

تو که گام بر می داری.....

وای

هوای تازه .....

هوای تازه ای.....

به من رسیده ای

هوای تازه ی عطر آگین

من بی تو چطور شبها را سحر می کردم؟

من بی نصیب از آن چشمان سیاه چطور مانده بودم تا به حال و دم بر نیاورده بودم

چه قصه ها ...چه رازها داشته ام.....

هوای تازه.....

چه شبها که در انتظار تماشای دریای خروشان چشمانت چشم سفید نکردم

چه روزها که آفتاب را از مبان پرده ی سرخ خوابگاه به میان بستر راه ندادم و التماسهایش را هلاک کردم

من از هیچ چیز ....

من از هیچ کار برای خرسند نمودن تو دریغ نداشتم... ندارم.....

 

مهرت را دریغ مدار

می خواهمت حتی اگر بیش از این درد جانم را فراگیرد

می خواهمت حتی اگر فزون تر از این روزها خرچنگها به میان پیراهنم بخزند و جانم را بجوند

می خواهمت

حتی اگر تازیانه بزنی

حتی اگر سرد شوی و من از سرمای تو بسوزم

من هنوز می خواهمت

تندیس جاودانگی را تماشا کن

این منم

مانا

عاشقی چنین سرخ

ابن منم مانا

چشم سیاه من

تو بر شعله نرقصیده ای..... پروانگی نمی دانی

تو توبه نشکسته ای.....

تو بر قبله ی چشمانی سیاه سجاده را به شراب چشم نیالوده ای

تو در میان دیوانگان حیات را تجربه نکرده ای

تو جادو نمی شناخته ای

آمده ای حالا

می دانم

این رسمش نیست

تا ابد باید بمانی...تا ابد ... شاید این ابدد چند روز دیگر باشد ...شاید ده سال دیگر... نگذار مهربانم....
تو نگذار پرنده ی زخمی ات برود .....مرا نگهدار

مرا در میان آشیان دستان پر از مهر خود نگهدار

 

 دوستت می دارم

 

نظرات 29 + ارسال نظر
دانیال جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:29 ب.ظ http://57.blogsky.com

سلام
خوب ۲۷ سال؟؟
شاد باشید

شقایق جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:09 ب.ظ http://www.baharesepid.persianblog.com

سلام مانا خانوم.تولدت مبارک هزارتا.من تا حالا چند بار اومدم اینجا مطالبت رو خوندم با بعضی هاشون اشک ریختم از ته دل.نوشته هاتو دوست دارم.ولی نمی دونم چرا تو حتی یک بار نیومدی وبلاگ منو بخونی.خوب ایرادی نداره تو نیا ولی من بازم میام.مانا خانومی ؛تا همیشهء زندگی عاشق و آبی باشی.

پارسا //پرومته شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:12 ق.ظ http://prometeous.persianblog.com

دیگر آنقدر خسته ام که توان شنیدن هیچ صدای جزء صدای ترا ندارم .. دیگر توان کشیدن سایه خود را نیز ندارم .. آنرا در گوشه کناری میگذارم و در شبی سرد به راهم ادامه میدهم

ترسا شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:41 ق.ظ http://tarsaa.blogspot.com/

تحسین بر انگیز بود مانا جان. از دیدار کوتاهمان مدتهاست می گذرد. دلم برای شور و شرت تنگ شده مانا. خواهرم

طرقه شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:47 ق.ظ http://shameghariban.persianblog.com

این بازی ها برای چیست،بانو؟این بازی ها که مرا می دوانی به سر روی ماسه های خیس .روی داغ های آبی.روی سبز های سرخ......این بازی ها که خشمت سرم را می برد لای تیغها.لای سربها.سربها......سربها......
این بازی ها....
بانو!
بانو!
با..
..نو!

دی داد شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:52 ق.ظ

خوشحالم که باز اومدی ... بهتر از قبل و همیشه :) تولدت مبارک ... ان شا ا.. هر چقدر عمر می کنی از آسایش و آرامش و شادی باشه:)

رضا شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.marzban.persianblog.com

سلام بر حماسه سرای دلیر!......مانا جان اگه مطلب (مرگ) رو یکبار دیگه به دقت بخونی مطمئنم متوجه منظورم میشی،نگاه به اون جمله ها به تنهایی رسانندهء متن نیست............ضمنن : ستایشت میکنم چون حداقل شهامت پایبندی در عشق رو داری اگرچه بر دار ممکنه سرت بره بالای دار جهل این مردمان و آماج تیر ملامت قرار بگیری ولی چه باک که این رسم عاشقیست و :

بر ما بسی کمال ملامت کشیده اند
تا کار خود به ابروی جانان نهاده ایم

حامد شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:14 ق.ظ http://naslesabz.persianblog.com

به مانا و عاشقانه ترین واژگان او:
سلام.
برایم گنگ بود مانا.می دانی بعد از آن تابستان که در کنار نوشته هایت بودن را تجربه کردم نبودت ان هم برای یک ماه
دردناک بود.نمی دانم از من هم رنجیده ای آیا؟
ولی بگذریم...این بار غم سنگینی بر نوشته ات حکم می کند.
من نفهمیدم منظورت را دقیق.همیشه تردید داشته ام نسبت به آنچه که برداشت کرده ام از نوشته هایت.این بار بیشتر.
این بار دلم لرزید مانا.........ترسده ام مانا........
به من بیشتر بگو............نگرانتم...........
برایت لحظاتی آرام آرزو می کنم..........شادی زندگی ات را ..
عشق زیبایت پایدار.........
روز هایی خوب برایت خواستارم.....خداوند مسیح نگه دارت.....راستی فراموش کردم :تولد مبارک........یادم رفته بود...
سال خوبی هم باشد برایت............
بای بای...........بیا ......اگر چه به روز نیستم......

حسین شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:08 ب.ظ http://lolo666.persianblog.com

تو را خدا فقط بیا ....نمی دونم کجا شاید بیا به آدرس صبح...به وقت باد ....فقط بیا...نمی دونم کجا ..تو را خدا بیا دارم می ترکم...تو را خدا بیا ..نفسم دیگه بالا نمیاد...تو را به خدا بیا...دارم له می شم...بیا تو را خدا بیا..لولو داره از غصه می ترکه..

ریحانه شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:17 ب.ظ http://sormagh.persianblog.com

سلام مانا ی عزیزم.... تولدت مبارک نازنین!!!
از پیغامت خوشحال شدم؛ مگر می شود تو را با این همه احساس لطیف فراموش کرد؟
نوشته ات زیبا بود و به دلم نشست؛ راستش را بخواهی.... تمام مدتی که می خواندمش خودم را جای تو گذاشته بودم، البته نا خواسته:)
زیبا بود؛ درست مثل همیشه

مانا ی ماندنی؛... می خواهی بدانی چرا انقدر دیر آمدم؟
راستش... دیگر دنیای مجازی برایم جذاب نیست؛ خسته ام می کند؛ نمی توانم به دوستانم سری بزنم.
تصمیمی گرفتم: می خواهم این دنیا را کمی برای خودم محدود تر کنم؛ احساس می کنم اینطور بهتر است!!!

خیلی حرف زدم؛ مرا ببخش...
باز هم .... میلادت مبارک!!!!

شادزی؛ ایام به کام
خواهرت ریحانه

درویش شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:05 ب.ظ http://osyangar.persianblog.com

سلام رفیق مانا. یا مانای رفیق!
گرچه من زیاد از نوشته های رمانتیک خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه که به خوب بودن نوشته ات اعتراف نکنم.
درویش باش و خوش زی

فرهاد شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:30 ب.ظ http://notme.persianblog.com

تو بر قبله ی چشمانی سیاه سجاده را به شراب چشم نیالوده ای.....خوشا به حال کسی که این شعر را برایش سروده ای.

بیژن صف سری شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:48 ب.ظ http://www.safsari.persianblog.com

هی گهواره مردد ، از پی کدام چراغ گمشده شاعر شدی؟ مقال من و تو مشتی ترانه مفت است ، در اینجا ، در تظاهر این خاکستر زار ، منزل اشتیاقی نیست ، ای بیگانه با جامه ی خویش حتا ، بدنبال چه میگردی؟ عاشق شدن در بهار و فارغ شدن به پائیز؟

سعید شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:20 ب.ظ http://hut.persianblog.com

سلام دوست عزیز
من هم به نوبه خود به توهم وطن عزیزم تولدت را تبریک می گم.
سعید(امریکه)

ابی یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:40 ب.ظ http://3line.blogspot.com

شاید ده سال دیگر...

عمو سیبیلو یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:30 ب.ظ

تو هم اهل پائیزی؟! تولدت مبارک...

صف سری دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:05 ب.ظ

از پیامتان ممنون ، هر چند زبان و قلم از پاسخ به الطافتان عاجز است اما در ایمیلی به حد وسع کوشیده ام .

بهروز وثوق دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:16 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
تولدت مبارک دیگه ما رو هم فراموش کردی سر به مت نمی زنی

هامون سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:25 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

مسیح سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:14 ق.ظ

...خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب .. ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد...

شقایق ( بربادرفته ) سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:57 ب.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

سلام ... میزبان قدومت خواهم بود ... رنجه میکنی؟

اردلان چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:29 ب.ظ http://ardalan235.persianblog.com

سلام دوست عزیز تولدتان را تبریک میگویم و امید وارم که همواره شاد و پیروز باشید . گویا من را فراموش کردید مدتی است از شما خبری نیست . شاد باشید.

بابک چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:08 ب.ظ http://didareeshgh.persianblog.com

گذر از فصلهای تنهاییِ تن، انتهای ابدیتی که نمی‌توانم ببینم، راستی برف باریده است یا باران؟ که اینچنین شتابان شده‌ای؟
سلام مانای عزیزم... خوبی؟ شرمنده‌ام، شاید دیگه منو یادت نیاد اونقدر دیر میام پیشت که دیگه خودمم هم تورو یادم رفته :( خیلی قشنگ بود، سبز و خرم باشی

مات و سودا چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:15 ب.ظ


سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی داری به ما هم سر بزن
منتظرت هستیم
www.roonema.peesianblog.com
www.roojin.persianblog.com
www.s1e2v3d4a.persianblog.com

سحر چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:49 ب.ظ http://ghoroob.blogsky.com

سلام
تولدت مبارک
امیدوارم همه فصل های زندگیت مثل پاییز قشنگو رنگی باشه
واقعا علی می نویسی
امیدوارم موفق باشی

سحر پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:21 ق.ظ http://afsaneyemaneli.persianblog.com

سلام مانا جون. در مقابل این همه احساس چی می تونم بگم ؟ ولی عزیزم یادت باشه که زندگی یه جاده دوطرفه ست....من اول از دلم صبر خواستم ولی لامذهب بدجوری رسوام کرد !

علی برنجیان پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:46 ق.ظ http://aliberenjian.blogspot.com

سلام. نوشته زیبائی است ، من می دانم پروسه سوختن را بعد سوزاندن را، این بی شکیبائی ها را می شناسم،
نمی دانم چه کسری از ۲۷ را عاشق بوده ای و لی امید که هر چه می گذرد سهم عشق در عدد عمر غالب تر شود.

شقایق ( بربادرفته ) پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:17 ب.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

بیا ببین قسمت دوم داستانمو میپسندی؟

الی جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:22 ب.ظ

ساکت می شم مانائی ... من دیگه هیچی نمی پرسم.. اما منم مثه تو خواب می بینم ها.... فقط مراقب بقیه باش...نذار بقیه بفهمن من می دونم تو با همه فرق می کنی ...می دونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد