در جریان تند آب رودی خروشان
افتادم و
گذارم افتاد
به محبس پر تنش دریا
می نواخت ام
شلاق امواجش و
سوده ی عشقی غریبم می کرد
گاه گرداب..... ساحل بی گاه
عاقبتش اما
تبلور رنگین عشق ات
ای متلاطم و ای آرام
ادراک دلدادگی ام بخشید و
طعم تلخ دیوانگی
چشاندم
*********************************
پریشانی
ای ابتدای آغاز
نکند
گم کنم
سکوت کلام را
در گرداب هراس سینه ات
نکند نباشی دیگر
ای انتهای هستی
بهانه ی آغاز من
و
قشنگترین عاشقانه ی شهر ندیده ی آواز
.........
سلطان شهر آواز های داغ
بی من کجا؟
خوب خدا رو شکر دوباره اینجا راه افتاد ... خوبی آبجی ؟ خوشی ؟ چه خبرها ؟ خان داداش بهم خبر داد.... ما هم با خوشحالی اومدیم دوباره سلام عرض کنیم و ..... عرض ارادت .... همین .... پاینده باشی ..... منتظریم
سلام... مدتهاست میخوانم وبلاگتان را و مدتهاست لذت میبرم... اینبار نوشته امین نگذاشت نظر بدهم... حق یارت!
شعر سپید آپدیت شد!
................................................................
سلام عزیز......چه خوب شد که می نویسم در زیر این شعر ها. دیری است صدایت نشنیده ام. دلتنگم و صد البته مشغول. به یاد من باش مانا. دعا کن که سخت محتاجم این روزهت. از ان روزهای یاخچی خرابم.
بیا خواهرم. بیا.
باز ما یکی رو تحویل گرفتیم خودشو داخل آدم حساب کرد!!باز این پیامگیر درس شد جشنواره ی پیام های در پیت به راه افتاد!!باز مانا سر شب زیاد غذا خورد ، دم صبح شعرش گرفت!!
باز.....
سلام مانای عزیز.... خوبی خواهرم؟ کجا بودی؟ دلم تنگ شده بود.... از این به بعد مهمان هر روز خانهات من هستم..... آخه پارکینگ دوباره راه افتاده..... سبز باشی
عزیزکم اومدم سر زدم بازدید نیومدی ... دلخور بشم؟
سلام مانا.دوباره سلام،بعد از مدتها دوری و بی خبری،اصلا منو یادت میاد؟ به هر حال خوشحالم که هنوز می نویسی و هنوز عاشقانه می نویسی. وقتی می بینمت که هنوز اینقدر زیبا می نویسی امیدوار می شم. که «شاید هنوز هم در پشت چشمهای خسته، در عمق انجماد، یک چیز نیم زنده مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها» منتظرت هستم.
سلام مانای عزیز.کم پیدا .کجایی ...دلم تنگ شده بود.......چند وقتم که نظر خواهی خراب بود.......قربونت..خوش باشی عزیزم
مانای خوبکم !ستاره ی سهیلکم ! ای خورشیدک پشت ابرک !چه خوب شد آمدی !اگر نمی آمدی همه می مردند از غصه ی دوری تو و شعرهای عاشقانه ات و آنوقت قبرستانها پر می شدو زمین از بشر خالی می شد و دیگر کسی نبود که شعرهای تورا بخواند و تو تنها در زمین می ماندی و هی شعر می گفتی شعر می گفتی .........تورا به خدا ای عزیزک!این بار اگر خواست نظرخواهیت قطع شود قبلش بگو ما خودمان ریشه ی حیاتمان را قطع کنیم !!
سلام مانا جون ..چه خوب شد اینجا راه افتاد..من همیشه نوشته های قشنگتو میخونم ولی جا نبود کامنت بزارم..
سلام...نوشته خیلی زیبایی بود...مانا عزیز...خبر ما رو که نمیگیری...اشکال نداره (از ما بهترون) مانا خیلی خوبی دلم برات تنگ شده خواهر خوبم...هر جا هستی سالم و قوی...دلم برایت تنگ است دخترک دیوانه...دلم برایت تنگ زیبای سرزمین عشق(فرامرز)
... خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی...
آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام دوست من......چه عجب این کامنت دونی باز شد.....خیلی غصه داشتم که نمیتونستم برات کامنت بذارم.........هرچی باشه تو جزو اولین میهمانان بلاگ من بودی و چه مهربان........بهر حال خوشحالم که میتونم باز برات بنویسم........شعرت هم قشنگ بود و هم با معنی........حضورت جاری و دوامت باقی و دلت بی غم........یا حق
سلام عزیز. ممنون از اینکه سر زدید و ممنون از آنهمه لطف. باز هم سر بزنید. راستی وبلاگ زیبایی هم دارید که سیو کردم تا سر فرصت بخوانمش. زنده باشید
خواندم ... ماندم ... با تو راه را پیمودم اما حتی برای ۱ لحظه هم مرا ندیدی!!! چه باید بگویم؟؟
دوباره آمدی ٫ دوباره آمدم ... حالا چه؟؟؟
صدای دوست با سکوت همخانه بود و دوست نمیدانم کجا !!!
بی من کجا ؟
دارم میروم...برای همیشه!
شعرهات خیلی دلنشین هستن.
سلام.من غلط کنم .دیگه بی اجازه شما پامو از این خراب شده بیرون بذارم.عرض شود که سه چار ساعت دیگه اینا دارن ما رو با خودشون میبرن شمال .اصلا حسش نیست ابجی خانوم اما چی میشه کرد اینام احتیاج به موضوع خنده دارن دیگه.ما شدیم پروژه خنده اینا.بگذریم.اجازه هست.رخصت میدید مرشد.؟چی؟سوغاتی؟............اونم رو چشم.دیگه اینکه میرم این ور اونور میبینم واسه دیگران کامنت گذاشتی.ادمم خوب حسودیم میشه.دیگه اینکه بد خواه مد خواه داشتی ..............ول کن بابا اینم کلیشه شد.بابا من حس شمال رفتن ندارم به کی بگم.ببخشید.دم شما گرم.پشت سر ابی نریزی قصد بازگشتی ندارم.
زندگی معنای مجهولی است که ناخواسته وبی اختیاری وارد ان میشوی وبی انتخاب واختیاری باان وداع میگوئی بی انکه خطی ازاین؛سرناخوانده؛: را تغییری دهی .واقعا چه بی احسای وبی وفاست این معنای مجهول .دردهایش را به دوش می کشی باخفت ها وذلت هایش سرمیکنی بی انکه روزنه ای ازمعنای خود رابرتوجلوه دهد.درعوض مرگحداقل شهامت ان دارد که پوزخندی به ان مجهول زند.لحظه مابین هستی ونیستی لحظه ورود به مرگ چه باشکوه میتواند باشد. لحظه ای که پوزخند مرک نمایان میشود چه حالی است وتو هرانچه بوده : دردها خوشی ها ولذائذی که چون خود افریدکارش(زندگی) مجهول وانی است را ت می کنی وبراین پوزخند سجده می کنی
سلام مانا ی عزیزم.... نمیدانی وقتی بعد از مدتها پیغام با محبتت را خواندم؛... چقدر خوشحال شدم.... ممنونم که باز هم تنهایم نگذاشتی و آمدی......باز هم بیا منتظرت هستم .
گفته بودی می خواهی نام بلاگ را تغییر دهی.... خوشحال می شوم من هم در تنهایی های زیبایت جایی داشته باشم. راستی.... به خدا من هم دوست دارم ، راحت تر از این با تو نازنینم صحبت کنم. منتظر پیشنهادت هستم. دوســـــتت دارم.... یا حق/ ایام به کام.... ریحانه
با من تا خم این کوچه تنهایی بیا، من برای شب و سکوت و تنهائی شفای نور و مرهم گفتگو اورده ام ، با من بیا