من و دلیر


وسالهاست که آرزوی آمدن را در دلم می کشد

دلیر جان

شما هر کجا که بروی آسمان برایت آبیست

من چه کنم با این دل گرفته که آسمانش حتی یک ستاره هم ندارد؟
من چه کنم که مسجد کبود تبریز رنگش بر نمی گردد و درخت انگور حیاط عمه جان را آفت زده و به بار نمی نشیند؟

دلیر غصه می خوری نه؟
یادم می آید که چقدر درخت را دوست می داشتی و هر روز صبح می رفتی صورتت را توی حوض حیاط می شستی.. دستهای خیست را می آوردی بالای سر من و دختر عمه جان که شبهای تابستانی تبریز را توی بهار خواب صبح می کردیم دانه های آب از دستانت به عمد بر صورتم می چکید و من بیدار می شدم
… تو فرار می کردی و می رفتی کنار درخت انگور که لاغر اندام بود… پیشش پناه می گرفتی چون می دانستی که در کنار درخت من هرگز با تو شوخی نمی کنم

چقدر حظ می کردی از دانه های انگور که توی ظهر گرم تنشان از آب بازی کردن ما خیس می شد و برایت چشمک می زدند یادت هست؟
 این همان درخت است دلیر. نگاه کن دیگر بار نمی دهد

دیگر انگوری نیست که برایت چشمک بزند پیر شده آفت توی تمام جانش رخنه کرده است

من با خودم مرهم دارم بگذار بیایم

لا اقل بخاطر درختی که همیشه دوستش داشتی نگاه کن

توی بهار خواب را

هنوز هم محسن آقا ( شوهر عمه جان ) همانجا می خوابد

هیچ چیز خراب نشده تنها جای ما با جای او عوض شده نگاه کن

دختر عمه عروس شده و حالا خودش یک دختر دارد که می آید بغل پدر بزرگش ( محسن آقا ) توی بهار خواب شب را با قصه های او صبح می کند

چه فرقی می کند که من در بهار خواب با دانه های آب که از دستانت چکه می کنند بیدار شوم یا اوبا قلقلک اشعه ی خورشید؟

در هر حال درخت مرهم می خواهد برای زخمهایش دارد گریه می کند نمی شنوی؟؟نگو که خودت برایش یک عالمه کود و دارو خریده ای

نگو که حتی یکیش هم برای درخت اثر نکرده… نگو اینها همه اش عوارض پیری است… نه

اینها همه اش مال یک چیز است : دلتنگی…دلتنگی…دلتنگی…

آخر دلیر جان درخت دلش برای من تنگ شده.. او مرهم دیدار می خواهد

او می خواهد باز ببیند که من و تو باز توی حیاط دنبال هم می دویم و زمین زیر پایکوبی ما می لرزد....

باور نمی کنی؟

از خودش بپرس. اصلا برو توی کوچه، از او از کوچه بپرس

بپرس ببین مرا به یاد می آورد؟

ببین پروین خانم هنوز دوست دارد وقتی با هم به نانوائی سر کوی سید حمزه می رویم برای او هم نان تازه بخریم

از آقای اسلامی بپرس .. که چقدر با ما به آذری سخن می گفت و آدامسهای توپی را از توی آن تنگ گرد در می‌ آورد و مهمانمان می کرد

اصلا برو پیش ماه طلعت و بپرس آن تختخواب فلزی را که من عاشق غلت خوردن بر تن نرمش بودم را به کی فروخته؟....



آه.....
هنوز مانده تا همه ی حرفهای دلم را بزنم...
مانده...
تا صبح راستی چقدر راه است دلیر؟.......



  (( آفتاب طلوع می کند اما ماه هنوز در آسمان در حال خود نمائیست...))