برای یک دیوانه نواز



رویاهای آسمانی  دیروز
میهمان بیداری های منند
چشمانی که هیچ گمان نمی بردم چنین زود هنگام ببینمشان
چشمانت به من لبخند می زنند و نمی دانم که آیا پرسشگرند یا هیچ برای پرسیدن ندارند
و دستان من کم توانتر از همیشه
که حتی اشک را نمی توانند زدود
از تو چه می خواهند
ای
دیوانه نواز من


اولین شب بی خوابی



شبهای بیخوابی و عاشقانه سرودنهای بی زوال آغازیده اند

هوسناکترین سیل نگاهم چگونه می دوید بر دهان تنگت و تمام جانم دوگوش که بشنوندت

با تو تا دورترین دشت فراخ دنیا

با تو تا آخر راه

نوشداروی منی جان جهان دل من

با تو تا خنده ی صبح

با تو با بسته ترین چشم زمین

با تو با دست و دلی لرزانتر

با تو تا پر شدن از بود و نبود

با تو تا ریختن و بشکستن

با تو تا فجر فلق

با تو تا دل دلِ تنها ماندن

با تو تا حسرت یک چشمِ پر از اشک و سیاه

با تو تا شبهه ی دیندار شدن

با تو تا اوج خدا دیدن و الله شدن

با تو با چشمی کور

با تو با گوشی کر

با تو تا عالم لاهوت

فارق از حسرت ناسوت

با تو تا مهر سکوت

با تو تا عین صبوری کردن

با تو تا پای پر از آبله در راه نهادن…رفتن….

با تو تا هرچه بخواهی اما

با من اکنون چه شکستن…چه نشستن…

با من اکنون چه به بیراهه ی دلباختگی دل بستن

و چه تنها ماندن….از نفس افتادن….

از نفس افتادن

همه ی من مال تو


قلبم را می شکافم برایت

ازدحام طپشهای سرخ

در محاق دستهای آبیت

می گیرد آرام

تا اوج.. تا رهاب

تا شورانگیزترین نغمه های  هرروز

می دود چشمانم

هجوم چهره های غریب

غرقم نمی توانند کردن

که آشنا تر از چشمان ندیده ات

نیست چراغی انور تر