دلیر
دلیر من ای همرنگ آسمان تبریز
ای فرزند باران
برایم عاشقانه چون روزهای گرم تابستان خوشی که حرامم شد آواز بخوان
دلیر جان
می خواهم بیایم تو بگذار دویدن در کوچه های تنگ و باریک شهر باز مرا از خود بی خودکند
گوش کن!
رخست دیدارم نمی دهی سرباز عاشق؟
یادت می آید با هم نان و خرما می بردیم شبهای جمعه و خیرات می کردیم که آنها که منزلشان در آسمان است خوشحال شوند؟
چهار قد آبی مرا خاطرت هست؟ همان که بارها از سرم می ربودی و می دویدی و با خاله جان دست رشته اش می کردی ؟این همان من است… مانائی قدش کوتاه بود و زورش کم و رویش زیاد که خسته نشود و آن را از شما باز پس گیرد
شما به من می خندیدید و من هم دست آخر خسته و عرق کرده بر می گشتم و با مظلومیت نگاهت می کردم و دلت می لرزید و تنت داغ می شد و می آمدی نزدیکم و با دستان بزرگت چهار قدم را سرم می کردی و هرگز آنی بیش به چشمانم نگاه نمی کردی
یادت رفته دلیر؟
چه داشت چشمانم که از آنها می گریختی؟
ازآن روزها سالها می گذرد و ما پیر شده ایم ولی بزرگ؟
نه هرگز. ما هرگز بزرگ شدن را به خانه راه ندادیم…
ما هرگز به مراسم سلاخی گلهای شقایق نرفتیم.
ما خرگوشهای در دام افتاده را آزاد می کردیم و بیژن خان عصبانی می شد :
ــ دیگر شماها را نمی آورم شکار… بچه چه می داند شکار چیست…
من و تو قهقهه می زدیم و نیک می دانستیم بیژن خان باز هم ما را به شکار خواهد آورد ....
خوشحالم که دوباره مینویسی... بنویس هر جا که دوست داری ... فقط بنویس عزیزکم ...
رو راست بگم انگار با هم غریبه ایم / اما من میام و می خونم
چند ساعت از شنبه گذشته است؟ چند ساعت به دوشنبه مانده است؟ باز می لرزد دلم دستم. باز گویی در جهان دیگری هستم................
مانای عزیز..چرا بیخبر اومدی اینجا..نمیگی چشم براهت هستم..خیلی خوشحالم که دوباره پیدات کردم...بهت احتیاج دارم..شدیداٌ دلم گرفته..
مانای عزیز. تا حسرت آن روزها را فراموش نکنی، سایهی وحشت خود ساختهای که جبرش نامیدهای بالای سرت پرواز خواهد کرد...
زن حسابی!
رفقای ادب دوستت اینجا تنهات گذاشتن . ولی من میام محض خنده به وبلاگت سر می زدم :)
این آسمان تبریز دیگه چه صیغه ایه ؟!!
ببین! خودت سر شوخی رو وا کردیا!
اه ! چقدر مودبانه نوشتم ! عق!
سلام» یه مهمون جدید اومده ترانه های دلتونو بخونه... دلخور که نمی شید؟!
اگه من بفهم چته می تونم درک کنم که چی میگی اما بعید می دونم خودت هم بدونی .....
سلام ..... خوبی مانا جان ؟ خوشحال شدم .... منزل نو مبارک با دل خوش........ پس باید آدرس لینکت رو عوض کنم ..... موفق باشی بای
سلام ، تولدت مبارک.......آره تولد ، مگه تولد فقط بدنیا اومدنه؟ نه تولد یعنی پوست اندازی و باز کردن پنجره بصیرت به روی دنیای دیگر.......فقط میتونم بگم که مخاطب نوشته هات باید به خودش بباله.......همین....................یا حق
درود.کودکی٬همیشه زیباست. رخصت. شاد باشید.
اااااااااااااااااااه ... سلام عزیز ... اینجا بودی و ما خبر نداشتیم ؟؟؟؟ از کی ؟؟؟؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟؟؟ خان داداش میدونه ؟؟؟؟ آخرین باری که دیدمش خیلی دلش گرفته بود .... خوب چه خبر ؟ خونه نو مبارک . ببخشید دست خالی اومدیم . یه هدیه طلبتون .... ممنون که سر زدی ... دوباره نری پیدات نشه ها . باشه ؟؟
سلام عزیز ...
گاهی چقدر دور میرسه رسیدن به گرمایِ روزهایی که گذشتند ... گاهی چقدر ساده به نظر میرسه معادلهء کچکِ زندگی ...
اما تا این دلِ تنگ و کوچیک هست همه چیز ممکنه همه چیز :)
رنگِ آسمونِ تبریز رو همه جا میبینی اما خودش رو نمیدونم!؟ فکر نکنم !
در پناهِ خدا ... امیدوارم کخ خوش باشی و هیچگاه مهربانی رو فراموش نکنی :)
بابا شاکی !
یه کم جنبه داشته باش !
چرا چیزی نمی نویسی من دلگرم شم !!
چرا کم مینویسی؟
خیلی قشنگ بود
بابا جنبه! جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!با جنبه!
ببینم فحش بلدی؟ تا ورطه میای در مورد داستانم هیچی نمی نویسی؟
خسته نباشی .
نثرت را دوست دارم.
سلام مانا جان...تولدت مبارک...کاشکی انسانها بیش از اینکه فکر کنند که روی خط مستقیم راه میروند روی خط مستقیم راه بروند که دلی نشکند که حرمتی شکسته نشود...به هر حال امیدوارم که در این بلاگ جدید خود شکوفایی جدیدی در انتظارت باشد...فراتر از...
سلام ..چه قدر مهربون و صمیمی نوشتی
چارقد آبیه!
ترک سن ؟
من یک بار بزرگ شدن را به خانه راه دادم یه طورایی بد شد !!
نمی نویسم چی شد!!
همین طوریش بی تربیت ترین بلاگرم!
تو به همه گفتی (و میگی) با من کل نندازن.
نون مارو آجر نکن !
بوی الرحمانم بلند شده . زمان تنگ است . یه صبح پا می شین می بینین من نیستما . خودمو کشتما.از من گفتن .
مانای بد......از دستت ناراحتم......میای اینجا یه خبر هم
نمی دی؟!....نمی گی یه داداشی هم داری که دلش تنگ می شه؟!....نمی گه که این داداشی هم دل داره؟!
سلام. غمگین بودم چند روزی از اینکه نیستی.
و امروز باور کن بلاگ آرش شادم کرد آنقدر که نمی دانی.
زیباتر شده و ما هنوز منتظریم.....
سلام عض شد آبجی خیلی مخلصیم.این چن وقته میومدم بهت سر میزدم اما راستش اصلا حالم خوب نیست یا خودم گفتم یه چیز ننویسم از تو هم اخذ حال بشه .گفتم سهم ما از این اومدن رفتنا همین یه شماره ای باشه که اون کانتر دروغ گوت میندازه.الانم میزون نیستم به خدا نمیدونم چمه .فردا می خوام برم امام زاده صالح بست بشینم.شاید فردا شب اومدم باز برات بلبل زبونی کردم.دعام کن آبجی حالم خوب نیست..
یه چیزایی واسه این عوضی نوشتم.بعد پشیمون شدم.گفتی سر بسرش نذارم ها خریت کردم ببخش آبجی گفتم که حالم خوب نیست.بعد از اینکهنوشتم براش رفتم کامنتای قبلیشو که واست نوشته بود (همونا که ارش رو کفری کرده بود)خوندم.ببخسید ابجی روم سیاه راس گفتی این ته سیگار ارزشش رو نداره.دیگه کاری بهش ندارم.فقط خدا کنه برا شما بد نشه.نیاد اینجا بد دهنی کنه.خوشم نمیاد ازش.بازم معذرت.
خدمت همشیره آق طیب!
سلام !
به این اخویت چی بگم ؟تو پیامش واست خط دو م کلمه سوم نوشته چیکارس ! دیگه جای حرف نذاشته !
اما در مورد خودت ! آره من ارزشش را ندارم . در سرزمین قد کوتاهان همه چیز بر مدار صفر می گردد .
دسته کورها چراغ قوه چه می فهمن !!!!
سلام مانای عزیز..از بابت لینک ممنون . خیلی خیلی خوشحالم کردی که بهم سر زدی..
سلام مانا جان
منزل جدید مبارک..
اگر میدونستم با گل میومدم..
تولدت هم مبارک عزیزم..
مثل همیشه قشنگ نوشتی..
سلام عرض شد.این یارو ته سیگاره بودنش هر لطفی که نداشت.ما رو لو داد آبجی .ادمایی که مثل من که دارن ادا در میارن سه سوت رنگ عوض میکنن اما شما که خوبی ،راس راسکی خوبی به خیالت نیست ازش خوشت میاد.دم شما گرم حالا مام می خوایم ادای شما رو در بیاریم.تا این زیگیلایی که کامنتامون در اورده به مرور زمان خوب بشه.قدیما پادشاها ی دست و دل باز به کسایی که میومدن دورو برشون بلبل زبونی می کردن صله میدادن.حالا من تو کف شمام که چی جوری به قیل و قال این زغن هم گوش میکنید وتشویقش می کنید.به امید تموم شدن همه اکانتای نادخ.یا حق.
تولد مانایی دیگررا شادباش می گویم :)
سلام.در مورد دو نفرهه روم سیاه ابجی امتحان دارم یه کم.خیلی دل دماغش نیست.اسمشو که گفتم پیشکش شما هر چی دلتون خواست.موضوع هم که هر چی شما گفتید.جاش هم مهم نیس اینجا یا پرشین بلاگ.حالا هر کاری که من باس بکنم تا برم انجام بدم.برم تا این یارو سارسیه پیداش نشده.میبینی ابجی کشفش کردم سارس ویلاگیه از راه کامنتها منتقل می شه باید دورش بگذره تا بره پی کارش چارش کم محلیه.من بازم میگم این یارو چت بازه تیریه .فعلا.
متاسفم !
شماها راست می گفتین.
متاسفم!
متاسفم واسه وقتی که صرف تو و اون اخوی لاتت و سایر رفقای قاذوراتت کردم !!
یه سری به وبلاگ من اگه خواستین بزنین . من بی ادب ترین بلاگر هستم . باکیم نیس . همه پیغامام هست . جواب های فک و فامیلاتونم هست .
هیچگاه فحش و فضیحت آدمها را نمی سوزاند .
حرف راست است که شماها را از کوره به در برده .
حالا بنشینید تا دنیا دنیاست از هم تعریف کنید.
البته برای شما دو نفر دیگر چیزی نخواهم نوشت . همچنان دیگران را مستفیض خواهم کرد .جناب اخوی ! برای من کم محلی شعبان استخوانی ها و آبجی هایشان بالاترین افتخارست!
چه فعال شدی..............................
خوشحال شدی ۳۳ نفر برات عق زدن؟؟؟؟ از این لحن خرف زدن لذت میبیری ها؟؟؟ در کدام نوع فرهنگها و کدام بینشها پسندیدس؟؟؟؟ از خوندن پیامت برای ورطه حالم بهم خورد....با این که اولین بار بود هم تو و هم ورطه رو میدیدم ازت حالم بهم خورد......
پس کجایی عزیزم ؟ خواهرم ... ما منتظریم بنویسی .........
چه شد ؟ باز هم سکوت؟
کجایی؟
مانای عزیز. من از سفر برگشتم. ردی...
بازم که نمینویسی...........هرچند بهت حق میدم..........باز هم به امید سلامی دیگر در جایی دیگر
مانای عزیز :) دلم تنگ شده بود... ، اخر گفتم مونیتور سوخت که سوخت! کافی نت که نسوخته... ، دلم برایت تنگ شده بود ، نمی گم چقدر چون باور نمیکنی!... همانقدر که باورت جا داره ازم قبول کن ؛ که دلم برات تنگ شده و خیلی دوستت دارم...!
هیچ وفت اذرباییجان رو ندیدم... ولی اینجا رو که می خونم دل من هم انگار تنگ می شه... ، بابای من هم اذریست :)... انگار یک چیز ...یک خاطره ی گنگ دارم... از تمام خرگوش ها و ان چارقد ابی... :)
مانا پدر بزرگم خار کن بوده... تو می دونی اون دورو برا کجا خار داره؟... یک بار من رو می بری؟...
دوستت دارم... زیاد... بیشتر از ان که باورت جا دارد!... خیلی...
بابا حالا من یه چیزی گفتم / تو ببخش . عجباااااا
سلام مانای عزیز!!!!!نیستی؟راستی خونه جدید مبارک..خوشحال می شم سر بزنی...
سلام..وبلاگ تو هم مثل داداشت خوشگله..تو رو هم لینک کردم..موفق باشی