نه! این عاشقی نبود....نیست... «دل سپردن » چیز تهوع آوریست که حالم را بد می کند..... گفتم که : برو بیرون! «در قلب پاره پاره ی من برای تو هیچ جائی نیست....»
امین
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1383 ساعت 07:28 ب.ظ
عشق به فرمان ما نیست.. خود راه خود میپوید . ارام . ارام.. محکم . و عمیق... خود در قلبی راه میابد که پر از نور باشد.. پر از خواستن و تمنای بخشیدن.. بخشیدن خود به دیگری و گدایی کردن برای بازپس گیری جزیی از آن از دست معشوق... مانا.. مانا .. مانا....دیگر بس است... مرا یارای نوشتن نیست .نه .مگر من چه هستم ؟ از فولاد ؟ دیگر عاشق نخواهم شد... دیگر عاشق کسی که عاشقم نیست نخواهم شد.. زندگی یک بازی است ؟ نمیدانم ... شاید.... اگر بازی است ؟ اگر عشق ورزیدن بازی است ... این جدی ترین بازی است که تا بحال دیده ام...این بازی برنده ندارد.. بازنده کسی است که دل باخته است... مانا .. باید ببینمت... بهم بگو کی وقت داری... به امید دیدار. . بای. آه .تا یادم نرفته بگویم... عشق وقتی رفت همچون نور.. فقط تاریکی بر جای میگذارد.و نفرت. نفرتی عمیق و نفس گیر... نه .. نباید .. نباید تسلیم نفرت شد. زیرا نفرت زیبایی روح انسان را با خود به تباهی خواهد کشاند... ما میتوانیم دیگران را نیز چون خود عاشق کنیم.
عشق به فرمان ما نیست.. خود راه خود میپوید .
ارام . ارام.. محکم . و عمیق...
خود در قلبی راه میابد که پر از نور باشد.. پر از خواستن و تمنای بخشیدن.. بخشیدن خود به دیگری و گدایی کردن برای بازپس گیری جزیی از آن از دست معشوق...
مانا.. مانا .. مانا....دیگر بس است...
مرا یارای نوشتن نیست .نه .مگر من چه هستم ؟ از فولاد ؟
دیگر عاشق نخواهم شد... دیگر عاشق کسی که عاشقم نیست نخواهم شد..
زندگی یک بازی است ؟ نمیدانم ... شاید....
اگر بازی است ؟ اگر عشق ورزیدن بازی است ... این جدی ترین بازی است که تا بحال دیده ام...این بازی برنده ندارد.. بازنده کسی است که دل باخته است...
مانا .. باید ببینمت... بهم بگو کی وقت داری...
به امید دیدار. . بای.
آه .تا یادم نرفته بگویم... عشق وقتی رفت همچون نور.. فقط تاریکی بر جای میگذارد.و نفرت. نفرتی عمیق و نفس گیر... نه .. نباید .. نباید تسلیم نفرت شد. زیرا نفرت زیبایی روح انسان را با خود به تباهی خواهد کشاند... ما میتوانیم دیگران را نیز چون خود عاشق کنیم.
مانای من چشه؟ چی شده؟ آبجی کجایی؟
حراج عشق..
چو بستی در بروی من بکوی صبر رو کردم..
چو در مانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم..
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو..
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم..