این روزها که حسرتِ زمستان
دستهای سپیدش را
به بهارِ دیرباورِ این بارم می زند پیوند
بستهی مشتهام
ز ازدحام نگاه ساحری
می شود سست
که طنین گامهاش زدیار تردید
مستانه ترین نغمهی هزار آوازان را
می کند کمرنگ
این روزها
این روزهای غریب
چیزی باز درون تنگنای سینهام می زند پرپر
کسی انگار خویشتنام را شناخته است
که می دزدد مرا ز همه چیز
شاید هم همه چیز را از من!
و چشمانی که هنوز با آنهمه مهار
ـ گذر ز مسیر ضیافتشان دشوار است ـ
مرا نه ویرانه کنان
نه خاکستری....
نه آبی ....
شاید سیاه....
می کاوند....
این روزها....این روزهای تازه
آتش جانم در خنکای برکهی دستان کیمیاگری می گیرد آرام
که مُهر و مومِ اساطیری مِهرِ مرا
با هجومِ بی حجابِ نگاهی....نگاهی....
میشکند درهم
نگاهی در همین حوالی
نگاهی ز جنس کیمیا
که بوده ومن
ندیده بودهامش تا بحال
□
با خود آهسته می گویم:
وای!
اگر
آینه ام باشی و
در هم شکنمات!
□
تو گفتی:
« گاه در برابر چشمان همیم
و دریغ!
چشمهای یکدیگر را نمی بینیم....
آینه بودن را نیاموختهایم »
ـ سکوت از تو و تلخی زهر خند از من ـ
نگفتی اما
اینهمه سال کجا بودی ؟
هیچ به ساعت این پست جدید مانا دقت کرده اید؟.................مانا جان دزد نمی آید که بدزد و نابود سازد . اما او آمد تا ما حیات را بیابیم و آن را زیاده تر حاصل کنیم....
دیده به دیدار نگران بود و از پی نگاهی آشنا دو دو می زد...
بسیار زیبا بود دوست عزیز...پاینده باشی...
سلام...مانا عزیز.... مثل همیشه نوشته هات حرف زیادی واسه گفتن داره...گاهی خوندن نوشته هاتم سخته...دقیقا مثل خودت...مانا تو کجایی ....مانا مانا مانا مانا مانا مانا مانا مانا
خوندمت مانا ..
سلام. از ما خبری نمی گیری؟ نکنه تو هم پیام ورود و خروج وبلاگم رو که می بینی بهت بر میخوره؟ در هر حال امیدوارم که توی "غروب خاکستری خودت" موفق باشی و اما غروب خودت خاکستری نباشه. می دونی؟ خاکستری بد رنگیه. بلاتکلیفیه. بین زمین و آسمون. نه سیاهه. نه سپید. مثل هوای گرگ و میش. درسته که دل من خیلی سیاهه. اما همیشه از اینکه خاکستری بشم می ترسیدم و می ترسم. یا حق
سلام حاضری تبادل لینک کنیم
برام پی ام بذار
خدانگهدار
هاشور خورده/ مه آلود / پیچیده در شولای تنهایی / در پرچین میان خیال و واقعیت / ساحری با ردای سیاه / گام برمی دارد. / از رو یا تا بیداری / تنها با یک بوسه / و از حال تا آینده / تنها با یک دعوت . ... دوست عزیز ! سال خوبی را برایت آرزو میکنم... پایدار باشی
عیــــــــــــــــــدت مبارک خانومی ..... =)
هستم هنوز٬ نفسی میاد و میره.
تو چطوری؟ آب و هوات کدوم وری میزنه؟
خوابِ من رو دیدی؟؟؟؟ از کجا فهمیدی که منم؟؟؟؟
راستی تو خوابت قیافه ام معلوم بود یا اینکه صورتم رو شطرنجی کرده بودن؟؟؟؟ =) حالا چه شکلی بودم؟
گفتم شاید تو خوابا حداقل خوشگل باشم =d
راستش رو بخوای منم امسال تو خواب رفتم عید دیدنی!!!
نخند شوخی نمیکنم!!!
منتظر یه ایمیل ازت بودم؟! پس چی شد؟ خیلی سرت شلوغه؟
بگذریم .... امیدوارم کهع سالِ خوبی رو در پیش رو داشته باشی٬ در پناه مهربانترینِ بخشنده و در پناهِ بزرگترین ولی ...
بله دیگه.
سلام . سال نو مبارک . خوب شروع میشه اما آخرش اصلا یه چیز دیگه میشه . انگار دو تیکه جدا از هم هستند که جداجدا خوبند ... راستی چرا جای فعلهات رو عوض کردی : می زند پیوند یا می شود سست یامی کند کمرنگ ؟
سلام......راستی....نگفتی کجا بودی .......اینهمه سال.........موفق باشی
نوروز مبارک.
سلام مانای عزیزم، خوبی آبجی؟ کجایی دلم برات کلی تنگ شده :( البته باید اینو به خودم بگم، ببخشید نیومدم، خیلی دلم برای تو و نوشتههات تنگ شده بود.... سال خوبی داشته باشی، پیشم بیا، خونم هنوز سرجاشه
سلام.... این کیمیاست نقرهی خاکستری را طلا ساز چه حتا در غروب این همه سالهی باور مانا!....!.....!...........!!!
سلام مانا عزیزم...
امیدوارم خوب و سرحال باشی.... و ایام رو به شادی بگذرونی!
ممنون که هر از گاهی یادی از من می کنی:)
توی پیغامی که برام گذاشته بودی... به اینکه نوع نوشتن تغییر کره اشاره کرده بودی! از نظر تو چه تغییری کرده؟! بهتر شده یا بدتر؟!
راستی ... خانوم خانوما... شما سورمه چیکار می کردی؟! برام بگو ... توی دهکده کوچیک ما بهت خوش گذشت؟! کجا ها رو دیدی؟!
مانا از وقتی با بلاگ قدیمی ات (پرشین بلاگ) و نوشته های جذاب و خواندی ات آشنا شدم... دلم می خواست رابطه صمیمانه ایی باهات داشته باشم. اما بدلایلی به خودم اجازه نمی دادم تا برای یه رابطه قوی تر پا پیش بذارم.
همیشه با خوندن آرشیو بلاگت برام یه سئوال مطرح بود که چرا از وقتی با پرشین بلاگ خداحافظی کردی نوشته هات تغییر کرد؟!
من از گذشته ایی که تعریف می کردی... از حامد... از بچه گی هات و ... درست سر در نیاوردم. نمی دونم شاید من خنگم و شاید بخاطر نوع نگارش تو همیشه بین اینکه این نوشته ها خاطرات و گذشته واقعی خودته و یا یه داستانه گیر کردم.
شاید هم خودت می خواستی که با خواند نوشته هات همیشه این گره فکری وجود داشته باشه... ولی مانا من هر وقت به یاد تو نوشته هات میفتم... نمی تونم تصوری از زندگی ات... اینکه ازدواج کردی یانه؟! بچه داری یلنه؟! از زندگی ات راضی هستی یانه؟! داشته باشم. و این برا سخته... شاید بخاطر اینکه آدم فضولی هستم و شایدد بخاطر اینکه دلم می خواد حتی توی تصوراتم رابطه صمیمانه ایی بهات داشته باشم و بتونم تصوری از زندگی ات در ذهنم تجسم کنم.
همیشه با خوندن نوشته هات بدنبال مجهولات افکارم می گردم... دنبال یه نشونه از زندگی ات... نمی دانم شاید تو می نویسی و من نمی تونم درکشون کنم و شاید بخاطر همین تصمیم گرفتم برات ایمیل بزنم... اینطوری باکلمات عامیانه جوابم رو می دی نه کلمات ادبی و مغز کوچک من راحتر می تونه بفهمه:)
مانا اعتراف می کنم در مورد زندگی ات خیلی کنجکاوم... ولی دلم نمی خواد به حساب فوضولی ام بذاری! گرچه اگه خودم بودم غیر از این فکر نمی کردم.توقع ندارم به تمام سئوالات ذهنم جواب بدی... ولی دلم میخواد با تمایل خودت بیشتر باهم صمیمی بشیم... از روحیه ات خوشم می یاد و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم.
خوب... خیلی پر حرفی کردم...
الان که برات می نویسم ساعت 2 بامداد و خیلی از وقت خوابم گذشته.. پس اگه خوندی و دیدی خیلی چرت و پرت نوشتم به دل نگیر...
مطمئنا فردا هم که این نامه رو برات می فرستم...وقت نمی کنم دوباره بخونمش...
امیدوارم از نوشته هام ناراحت نشده باشی!
سال جدید رو به شما و خانواده محترم تبریک می گم و برای شما آرزوی سعادت و سالی پر برکت را از ایزد منان خواهانم.
با مهر
ریحانه.(اهالی سرمه)
http://sormagh.persianblog.com
سلام دوباره....این کامنت رو چند روز پیش برات گذاشتم... ولی حدس می زنم ندیده باشی:) ضمنا آدرس ایمیلت رو نداشتم... مجبور شدم برات کامنت بزارم....