خواهید فهمید
ز یاد توانم برد
مرور ازدحام مستور تنهائی تان را
که ننگ پرسه میان جدارهای رنگین دنیای شما
دامان مرا لکه دار کرد
هنوز مرا نمی شناسید؟
« من »
سیاهپوشِ سپید مویِ هجرانم
چله نشینِ تاریکِ شبهای بی فردا
کسی که دریافت
« حقیقت »
جائی آنسوتر ز سرزمین دور دست
میان حبابی زلال
پرپر می زند ز ازل؛
خواهید دید
می دَرَم زِ هَم و به دور می ریزم
وصله های چروکیدهی محبت را
که بر دستانِ دروغین
به آسمان بلندش کردید
و به ریا برکتش دادید
تا مگر مرهمی - به ظاهر-
بر شکافهای ناسورِ تنهائی ام گردد؛
هنوز مرا نمی شناسید؟
« من »
غریبانه ترین پژواکِ ابدیت را
ز دهانِ ممهورِ مرگ
دیرگاهیست می شنیده ام؛
بگشائید تنگنای دروازه را قدسیان ماه لقا!
اینک قاتلِ خورشید است
زمین را برده از یاد
کسی که خونِ خورشید زدستانش
پاک نخواهد شد
کسی که تفتهی حلقومِ آفتاب شما حتا
توان پنجه هایش را نم تواند سوزاند؛
آنک منم!
قاتل خورشیدم!
ای خاکسارانِ بارگاهِ قداست!
چرا مکافاتم نمی کنید؟
هنوز هم آیا مرا نمی شناسید؟
«من» شبیه هیچکسی نمی نویسم.
شعرهای هیچکسی را هم نشخوار نمی کنم.
راستی یادم نبود ! من از نشخوار کردن متنفرم!
اما شمردن را هم دوست دارم هم نه!
مثل آن وقتها که نیستی و می گوئی:« تا دو که بشماری این دو روز می گذره » چقدر دوست ندارم این شمردن را!
یا مثل وقتهائی که می گویم: « کجائی پس؟» می خندی چه قشنگ!
و می گوئی : « چشمانت را که هم بگذاری و تا هفت بشمری رسیده ام!»
می شمارم... شاید روزها را ... گاهی هم شبها را ...آن شبها که نبوده ای با من
آن شبها که بوده ام با تو...پای پنجرهی اتاق....زیر کاج بلند حیاط...
می شمارم صفر
هفت بار می نویسم
«تو».....«تو».....«تو»....«تو»....«تو»....«تو»....« تو».....
توکه از دندهی چپ ات بودم و تو با یک پاک کن بزرگ به جان دندانه های من افتادی و صافم کردی
هفتاد بار باز می نویسم « تو»........یک« آخ » هم میهمانت می کنم که با خیال راحت کاسهی چشمان بی روحت در چشمان من خاکستری نشان دهد و تو برم داری و میان باغچه که میزبان آنهمه باهار بود خاکم کنی
راستی یادت رفت بگوئی!زمستان چه شکلی بود؟
راستش یادم بود بپرسم زمستان چه رنگی داشت . کاش کبوترها وقت پرواز افق را سپید کنند تا باورم شود غروب تا به امروز هرگز سرخ نبوده....
هفتاد بار پشت دستم را نقره داغ می کنی و نمی فهمم بس که توی رویاهام دارم می پرستمات!تکانم که می دهی می گویم مهم این نیست که نبوده ام برایت هرگز!
که نبوده ای تا نردبانی سمج بالایت کند وسنگی سنگین دلی بر زمین گرمات بزندن ناگاه!
هنوز خیلی راه مانده و تو خوابت گرفته انگار ازدست هفتاد باره شنیدن قصه های من......قصه های من.....قصه های من.....قصه های بی سروته من!
چند بار؟ نمی دانم! اما نگاهت می کنم که چه قدی کشیده ای ... چه قشنگ تر شده ای و خودم را می بینم توی خاکستری افق که چقدر از ازدحام اینهمه دست و دشنهی تیزت هفتاد بار کوچک و کوچک و کوچک تر شده ام.....کاش ازدحام خاطرات دروغ گفتنهای هزارباره به یادت می ماند و افسوس از خانهی دلم جل کهنه اش را می برد
چند بار بس است که به رسم کودکی ها برای چشمان سیاهات « وان یکاد» بخوانم و توی تاریکی هر شب بیش از هفتاد بار برق چشمانت مرا خاکستر کند ؟
من با همهی کوچکی این روزهای عاشقی ام, آنقدر بزرگ شده ام که دعاهای دیگر را یاد بگیرم.... اما « وان یکاد» با همهی بی ایمانی این روزها هنوز یادم مانده چشم سیاه سنگین دل
می گوئی : هزار بار هم که بگوئی « دوستت دارم » هنوز کم است... هنوز تکانام نمی دهد
می گویم : تو بخواه!من هفتاد هزار بار خواهم گفت....
می گوئی : دویست و پنجاه و هشت قدم با تو خواهم بود.... ازکرشمهی خاکستری شور تا گبری اخرائی ابوعطا......
می گویم: تو نرو! من خودم تمام گوشه ها را بی بودن سرخ برایت رنگ خواهم زد!
می شمارم.......
نگاهات می کنم
دیگر چیزی نمانده تا بشمارم. تو که خوب می دانی من تا هفت بیشتر نمی دانم.....
« هفت تا» همان قدری که یک وقتها دوستم داشتی
«هفت بار» همان قدری که گفتی زمستان را یک رنگ خوشگل برایت می زنم تو که می دانستی من خاکستری را دوست ندارم ... چرا خاکستری اش کردی پس؟
« هفت روز» همان قدری که یکبار ندیدمت......
« هفت ماه » همان قدری که زود گذشت و در هر روزش هفتاد رنگ عوض کردی
تمام شد!
من بیشتر از « هفت» بلد نیستم
.....................
تو یادم می دهی؟یا باز چشمهام خطا کردند و گوشهام اشتباه شنیدند؟
بگو
اگر یادم می دهی .....اگر نه هم که هیچ! همان تا « هفت »اش هم حتما کلی از سر من زیاد بوده لابد!
تو که نمی آئی ولی هنوز توی قاب سیاه آسمان می بینمات که برسر همه نقره می پاشی الّا من!
روی برنتاب نازنینم ! دیدن دزدانهات برای من غنیمت است
شب خوش ماهتاب
(راستی حالا یادم افتاد! من یک را نشمردم!آنچه که سخت ترین بود را خیالت راحت! سختی اش را کشیدم شمردن صفر از همه سخت تر بود)