«...»

 
اشکهایم گواهند

خونم فریاد و ناله ام اما

سکوت

و تردیدم نابود

که در غلظتِ شب, چنگ به زندانِ تنگِ آسمان خواهم زد

خدایا به من بگو

چرا شکاکانِ بی باور هنوز

شهر هشتم را ندیده اند

شهری که در ماتمِ هجران,

 به داغستانهایش

آلاله های اندوه می رویند....

خدایا خدایا به من بگو

چرا گواهِ اشکهای من دگر

ابرهای پریشان را

برای تمامی برگهایِ منتظر نمی خوانند

و دردِ ماندگار را چنین

به یادگار

در گوشهای من تکرار می کنند

خدا یا خدایا به من بگو

چگونه ز یاد بردن را

وقتی که در توالی اندیشه ها

چونان ترسای پارسا           در جمود

آلوده ی رویای آتش گشته ام

خدایا اشک مریز

اینان  زخمیان معرکه اند

اینان به دشتِ ترک خورده

 دستی نمی کارند

که مسیر آب را نشان تواند داد

اینان گرفتارانِ تثــلیــثـند                           ـ آب. آتش و گیاه ـ

اینان بذری نمی افشانند

که رسمِ معهودِ جوانه زدن را

پیش از طلوع ماه بداند

خدا یا خدایا اشک مریز

من هم ز زخمیان معرکه ام

بگذار چروکیده, دست روزگار

چون صاعقه بر کوره‌ی شبهایم بِدَمَد

در مدارِ گهواره و گور.....

بگذار ننگِ عقوبتِ خود را

برسیاه چاله های مرگ , ماوا دهم

خدایا خدایا اشک مریز

اینان کاوشگرانِ ظلمتند در شهر کوران

که تا سحرگاهِ سربی رنگ

بر مزارِ مردگانِ خویش دل ناگران و سرگشته

اشک می ریزند

خدایا اینان دروغگویان قهارند

ابلیس را بارها فریفته اند.....

 

خدایا خدایا به من بگو

خون و خورشید کجا یک‌بار می خورد پیوند

بیدادِ فریبِ شب‌بازان تا کی

همچو افعی

بر گُرده ‌ی زخمِ سیه‌روزان جاریست؟

تا کی مرغ شباویز

به دارِ شب آویخته خواهد ماند؟

تا به کی باید ماندن

                              در فلاکت و ننگِ نکبت‌بارِ عافیت

                              تا به کی فقر عشق و فلاکت و عریانی

                              تا به کی رنج و ملامت و قربانی

 تا به کی قلعه ی غروب

با آنهمه سرخی, بالهاش در ساحلِ سیاه

در قوسِ انجمادینِ ماه افول خواهد کرد

تابه کی بر چادرِ شبرنگِ قلعه

بر درگاه پیشانی دردهامان حک کنیم:

زندگی آنجاست

پشت دیوارهای مایوس

آفتاب انجاست .....

پشت ابرهای تیره.... پشت مه ها.......پشت دریا ....
 خدا را خدا را به من بگو

 آسمانِ ابری ات کجاست؟

خدا را خدا را به من بگو....

شاهین ترازویت

کجا یکروز....یکو قت ....عمود خواهد ایستاد

دالانِ تنگ را تا کجا باید کَندن

تا کجا چنگِ خونین زدن

تا کی به آنسوی  حصار نرسیدن...........

خدا را خدا را با من بگو

دگر آیه های تاریک بر مزارِ عزیزانِ خویش

تلاوت نخواهم کرد

و ضمحریر را

به جای هرمِ دلچسب و فریبای این دنیا... آه این دنیای حقیر

بر گزیده ام

خدایاخدایابه من بگو

ستاره ها کجا شهاب می شوند؟

آسمان کجا چاک خواهد خورد؟

وقتی که هر کهکشانی را خورشیدیست و

هر خورشیدی را آتشی

و هر آتشی را نوری و هر نوری را منبعی.....

کجاست آستان بی کوبه‌ی درِ موجودیت

کجاست رواقٍ نیستی

کجاست عشق

کجاست من....

خدا را خدا را به من بگو

تا به کی در سوگ ستاره ها ....آه ستاره ها

این شبتابانِ یله‌ی خونین آسمان

نالیدن و

رخساره را به خوناب جگر آلودن

تا به کی ز دامان سرد صخره ها سریدن

تا به کی در قله های اضطراب

نماز عشق  خواندن.....

سرود سرخ «انالحق» را

مست و مستان و دست افشان

در گوشهای نامرئی شب زمزمه کردن

خدا را خدا را به من بگو

سپیده را آفتاب را حتا

به خواب هم نخواهم دید

من از طلوع سربی رنگ بیزارم

بگذار بازوان قیرآجین شب مرا در برگیرند

بگذار شفق در نهایت نبرد و رنج

ژاله وار باریدن را بیاغازد

خدایا نگاه کن

از هر قطره‌ی شفق بر دشت شب

لاله ای می روید....

لاله نیست انگار منم خدایا.....

از هر قطره‌ی شفق بر مزار شب

ستاره ای ....می روید

 

 

 

 

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
شادی چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:10 ب.ظ http://end-traveler.persianblog.com

...
بپرس بی وقفه!
اما در انتظار پاسخ نمان!
بی گمان شاید وقتی دیگر ...

ابی چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:26 ب.ظ http://3line.blogspot.com

غمگین ...مثل من !

رضا موتوری پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:07 ق.ظ http://golnush.persianblog.com

سلام... این تومار بود

Amin پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:32 ق.ظ http://flora-p2.persianblog.com

. مادر بزرگ میگفت از زمانی که سرخ پوشان سیاه دل از پشت تپه های جهالت بر آمدند و فریاد سبز دلان را در حلقوم بریدند و باز هم ما مردم ساده اندیش تیره خواه گفتیم روزی میرسد که خورشید طلوع خواهد کرد ولی هنوز در شب غوطه وریم.
در شبی پست و پر از نفرت
در غروبی سرخ و با فرجامی خاکستری
و باز آرزوی عشق بر دلهای بیمارمان مانده است و سوسوی ضعف هر از گاهی در گوشه ای میدرخشد
ولی افسوس و صد افسوس که باد سرد شمال تن هر جنبنده ای را به کز کردن در گوشه ای وا میدارد و شعله کوچک بی پناه را در دست دژخیم تگرگ می سپارد و مدت زمانی بعد در گوشه ای دیگر شعله ای دیگر و هرگز این شعله ها مشعل و تنوری بزرگ نخواهند شد
و آن روز نخواهد امد زیرا هرگز بهایش را نپرداخته ایم.
آب ، آتش گیاه.
و هرگز این سه با هم جمع نخواهند شد.هرگز....

مانا جان عالی بود.
عالی....

اصغر ناظمی معزآبادی پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.asgharnazemi.persianblog.com

salam - sri bazan

مانا پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:58 ب.ظ http://sedaye-ghasedak.persianblog.com

یکی بود یکی نبود ....من همونم که نبود

سپهر پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:36 ب.ظ http://sepehrlp.blogsky.com

زندگی کوه بزرگی‌ست که کاهش کردیم
زندگی تکه کاهی‌ست که کوه‌اش کردیم

موفق باشی...

بهروز وثوق پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:45 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
متن زیبایی بود به من هم سر بزن

هامون پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:09 ب.ظ http://shouka.blogsky.com

۱- منشا این دل دل و سرگشتگی چیست؟
۲- شهر اندوه مگر نه اینجاست؟
۳-از ابرها چه میخواهی؟ باران؟
۴-اشک خدا را به چه هنگام دیدی؟
۵- ماندن جایز است؟
۶-سلام بر حلاج!
۷- پاسخ به پرسشها الزامی ست! ( با تمنا)

فلورا جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:57 ق.ظ http://flora-p.persianblog.com

بر دلش هزار دشنه نشست،
بر سرش هزار سنگ افتاد ،
دل شکست ، اما عشق ،
از سرش نمی افتاد...

dark-sorcerer جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.ma-tanha.blogspot.com

... گویی / همیشه چنین است/ ای غریو طلب- : / تو در آتش سرد خود می سوزی/ و خاکسترت / نقره ی ماه است / تا تورا / در کمال بدر تو نیز / باور نکنند./ چه استجابت غم ناکی! / زخم ات / از آن / بدر تمام بود / تا مجوسان / بر گرده ی ارواح کهن / به قلعه در تازند. / همیشه چنین بوده؟ / همیشه چنین است ؟ ( شاملو ) ... پایدار باشی

غزل جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:22 ب.ظ http://manghazal.persianblog.com

نازنین روال زندگی همینه....موفق باشی و مانا

بهروز وثوق جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:41 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
شرمنده عزیز بجا نیاوردم:؛

رضا شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:34 ق.ظ http://reza34mans.persianblog.com

دوست بسیار عزیز و خوبم سلام ......این چکامه ی شما دهانم را برای هر گفتنی بست .....مانای عزیز وقتی به این زیبایی مینویسی چه نیاز به مشورت ؟ اما احساس میکنم بیشتر دل تنگی شما ناشی از همون احساس مسئولیت یک اندیشمند است اندیشمندی که فراتر از نگاه دیگران میبیند و می رنجد .... بگذار تلخی هایمان را با هم قسمت کنیم تا شادی هایمان رنگ حقیقت بخود بگیرد .....در خدمت گزاری حاضرم شاد باشی و سر فراز .....خیلی خوشحالم میکنی که میایی اینو قلبا میگم .....

ماه مهر شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:42 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

پرم از یه حس غریب...!!
....
اشک.. اشک.. اشک
........

حامد شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:36 ب.ظ http://naslesabz.persianblog.com

سلام به مانی عزیزم .
رفته بودم به تو و روز های دور مدرسه فکر کنم .
رفته بودم تا در دوری این شهر غریب چند روزی به تو و او که تازه وارد این بازی شده فکر کنم .
رفتم ........فکر هم کردم ........اما .........آه مانا .......
با کوله باری سنگین تر از آنچه برده بودم برگشتم . در انجا چیز هایی شد که یکیش را هم آرزو می کنم نبینی ......
وقتی که نفرت و انزجار ......وقتی که ظن بد و خیال جای عقل می نشیند و سوء تفاهم می افریند ......
وقتی می شوی ۴۰ نفری که ۳۰ نفر خسته دارند با هم بحث بیهوده می کنند .........
آه مانا خسته تر برگشتم .......باور نمی کنی ......می دانم باورش برای تو که الان شرایط سختی داری سخت تر است ......
آه مانا می خواهم خودم باشم .......اما بعضی ها خود بودن من را تحمل نمی کنند .
چه ماجراهایی بود ........
اما یک چیزی ........دز زیبا بود ........خیلی زیبا .......

محسن شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:19 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

چطوری مانا ؟ بابا تو که عوض شده بودی .

علیرضا یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ق.ظ http://paradise1979.blogsky.com

سلام

وبلاگ قشنگی داری

وقت کردی به وبلاگ من هم سری بزن

موفق باشی

وحید یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:52 ب.ظ http://vahid1360.persianblog.com

سلام مانا خانوم!حالتون؟راستش اینکه می بینی من در مورد مطالبت نظر نمی دم به خاطر اینه که ازشون چیزی نمی فهمم و از این بابت شرمندم.احتمالا من جزو شکاکانِ بی باور هستم.نظر تو این نیست؟اما غرض از مزاحمت اولا می خواستم یادآوری کنم که میلمو بخونی البته آدرستو از امین گرفتم و ثانیا یک سری چرندیات تازه نوشتم که دوست دارم به عنوان تنها خواننده وبلاگم بخونیشون.فعلا خداحافظ.

شیبا یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:12 ب.ظ

آفتاب آنجاست......پشت ابرهای تیره.....پشت مه ها.....پشت دریاها......و گاهی فکر میکنم پشت همه آن چیزهایی است که من و تو نمیتوانیم از آنها عبور کنیم و به آن برسیم.مانای عزیز یاد همه ستمهایی که بر من رفته است انداختی ام.......گریستم برای خودم و برای تو....../خیلی عالی نوشته بودی. رشد کرده ای در خودت.من نمیدانستم. فاصله مان سبب شده بود .با مهر و احترام

خواستم برات ایمیت بزنم ولی آدرست رو یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:26 ب.ظ http://sormagh.persianblog.com

سلام مانا عزیزم...
امیدوارم خوب و سرحال باشی.... و ایام رو به شادی بگذرونی!
ممنون که هر از گاهی یادی از من می کنی:)
توی پیغامی که برام گذاشته بودی... به اینکه نوع نوشتن تغییر کره اشاره کرده بودی! از نظر تو چه تغییری کرده؟! بهتر شده یا بدتر؟!
راستی ... خانوم خانوما... شما سورمه چیکار می کردی؟! برام بگو ... توی دهکده کوچیک ما بهت خوش گذشت؟! کجا ها رو دیدی؟!
مانا از وقتی با بلاگ قدیمی ات (پرشین بلاگ) و نوشته های جذاب و خواندی ات آشنا شدم... دلم می خواست رابطه صمیمانه ایی باهات داشته باشم. اما بدلایلی به خودم اجازه نمی دادم تا برای یه رابطه قوی تر پا پیش بذارم.
همیشه با خوندن آرشیو بلاگت برام یه سئوال مطرح بود که چرا از وقتی با پرشین بلاگ خداحافظی کردی نوشته هات تغییر کرد؟!
من از گذشته ایی که تعریف می کردی... از حامد... از بچه گی هات و ... درست سر در نیاوردم. نمی دونم شاید من خنگم و شاید بخاطر نوع نگارش تو همیشه بین اینکه این نوشته ها خاطرات و گذشته واقعی خودته و یا یه داستانه گیر کردم.
شاید هم خودت می خواستی که با خواند نوشته هات همیشه این گره فکری وجود داشته باشه... ولی مانا من هر وقت به یاد تو نوشته هات میفتم... نمی تونم تصوری از زندگی ات... اینکه ازدواج کردی یانه؟! بچه داری یلنه؟! از زندگی ات راضی هستی یانه؟! داشته باشم. و این برا سخته... شاید بخاطر اینکه آدم فضولی هستم و شایدد بخاطر اینکه دلم می خواد حتی توی تصوراتم رابطه صمیمانه ایی بهات داشته باشم و بتونم تصوری از زندگی ات در ذهنم تجسم کنم.
همیشه با خوندن نوشته هات بدنبال مجهولات افکارم می گردم... دنبال یه نشونه از زندگی ات... نمی دانم شاید تو می نویسی و من نمی تونم درکشون کنم و شاید بخاطر همین تصمیم گرفتم برات ایمیل بزنم... اینطوری باکلمات عامیانه جوابم رو می دی نه کلمات ادبی و مغز کوچک من راحتر می تونه بفهمه:)
مانا اعتراف می کنم در مورد زندگی ات خیلی کنجکاوم... ولی دلم نمی خواد به حساب فوضولی ام بذاری! گرچه اگه خودم بودم غیر از این فکر نمی کردم.توقع ندارم به تمام سئوالات ذهنم جواب بدی... ولی دلم میخواد با تمایل خودت بیشتر باهم صمیمی بشیم... از روحیه ات خوشم می یاد و دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم.
خوب... خیلی پر حرفی کردم...
الان که برات می نویسم ساعت 2 بامداد و خیلی از وقت خوابم گذشته.. پس اگه خوندی و دیدی خیلی چرت و پرت نوشتم به دل نگیر...
مطمئنا فردا هم که این نامه رو برات می فرستم...وقت نمی کنم دوباره بخونمش...
امیدوارم از نوشته هام ناراحت نشده باشی!
سال جدید رو به شما و خانواده محترم تبریک می گم و برای شما آرزوی سعادت و سالی پر برکت را از ایزد منان خواهانم.

با مهر

ریحانه.(اهالی سرمه)
http://sormagh.persianblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد