خواهید فهمید
ز یاد توانم برد
مرور ازدحام مستور تنهائی تان را
که ننگ پرسه میان جدارهای رنگین دنیای شما
دامان مرا لکه دار کرد
هنوز مرا نمی شناسید؟
« من »
سیاهپوشِ سپید مویِ هجرانم
چله نشینِ تاریکِ شبهای بی فردا
کسی که دریافت
« حقیقت »
جائی آنسوتر ز سرزمین دور دست
میان حبابی زلال
پرپر می زند ز ازل؛
خواهید دید
می دَرَم زِ هَم و به دور می ریزم
وصله های چروکیدهی محبت را
که بر دستانِ دروغین
به آسمان بلندش کردید
و به ریا برکتش دادید
تا مگر مرهمی - به ظاهر-
بر شکافهای ناسورِ تنهائی ام گردد؛
هنوز مرا نمی شناسید؟
« من »
غریبانه ترین پژواکِ ابدیت را
ز دهانِ ممهورِ مرگ
دیرگاهیست می شنیده ام؛
بگشائید تنگنای دروازه را قدسیان ماه لقا!
اینک قاتلِ خورشید است
زمین را برده از یاد
کسی که خونِ خورشید زدستانش
پاک نخواهد شد
کسی که تفتهی حلقومِ آفتاب شما حتا
توان پنجه هایش را نم تواند سوزاند؛
آنک منم!
قاتل خورشیدم!
ای خاکسارانِ بارگاهِ قداست!
چرا مکافاتم نمی کنید؟
هنوز هم آیا مرا نمی شناسید؟
عالی بود موفق وسبز باشی
قاتل خورشید....
میخواستم مستقیم با شما مکاتبه کنم ولی نشد . لطفا به من در طی ایمیل کمی بیشتر در موردش توضیح دهید.
ممنون میشوم.
سلام ....... وبلاگت خوشگلی داری ...... خوشحال میشم اگه به منم سربزنی
به کدامین گناه ...
سلام واقعا زیبا بود راستی چرا اسم وبلاگت رو عوض کردی به امید طلوع سرخ فام
سلام. باز منم مانا .. می شناسی که ... وادارم می کنی که دیگر کارهای دیگر را کنار بگذارم ......اه تو چه کرده ای.......
من راستش زیاد نپسندیدم اسم جدید را ......چرا این گونه .....کمی صبر کن ....خواهم امد .....راستی تو حالت خوب است یا نه .....نگرانم چه کنم؟؟
نه.... گاهی همان بله است .... خاکستریش!
می درم زهم و به دور می ریزم
وصله های چروکیده محبت را
که بر دستان دروغین
به آسمان بلندش کردید
و به ربا برکتش دادید
...
مانا! عزیز!
محشــــــــــــــــــر بود ...
مدتها بود اینهمه از خواندن شعری کیف نکرده بودم ...
راستی حالا رها هستم ... رها شده ام ...
شاد باشی.
مانا نوشته قبلیت محشر بود....
روز به روز عاشق تری و بهتر می نویسی. دوستت دارم خواهر. عزیز. عاشق...
تخت و گاهی نیست اینجا. سهل است که شوکت شاهی هم نخرند. خورشید هم بیمصطبهست در این کاخ پریشیده ... با اینهمه، چهجای تخت و چه مجال تاج برای قاتل آفتاب میماند؟!
مانا عزیز سلام و ممنون از کامنت متفکرانه ات. پاسخی نیز من بر کامنتت نوشته ام خوشحال می شوم باز هم نظر بدهید.
سلام مانا .........
می درم زهم و به دور می ریزم
وصله های چروکیده محبت را
که بر دستان دروغین
به آسمان بلندش کردید
و به ریا برکتش دادید....
مانا تقصیر من نیست که منم مثل شادی از این قسمت نوشته خوشم اومده! هر چند همش زیبا بود٬ راستی اسم وبلاگت عوض نشده؟
سلام ...نوشته ها و شعر ها سطحی نیستند که بتوان سطحی نظر داد...نمی شود با یکبار خواندن نظر داد... باز خواهم گشت...
سلام عذر میخوام شما چرا الکی پینگ می کنید آیا؟!؟ لول
سلام غروب خاکستری جان. یادمه از وبلاگی اومدم اینجا که شما رو شاعر خطاب کرده بود و واقعا این عنوان مناسب شماستو شعراتون واقعا زیباست
اسم جدید وبلاگت یه کمی زیادی غمگینه اما تو باز هم مثل همیشه خیلی قشنگ مینویسی. امروز می خوام تو آرشیوت بگردم دنبال یکی از نوشته هایی که به نظرم بی نظیر اومد. مخصوصا که دفعه اولی بود که پیشت می اومدم. اون موقع چندین بار خوندمش. امروز یه دفعه دلم واسش تنگ شد.
سلام
سلام..هنوزم منو میشناسی؟
سلام مانای عزیز. خیلی زیبا بود. احساس قشنگت رو می فهمم که می تونه حرف دل خیلی ها باشه. دوست دارم نظرت رو در مورد نوشته خودم بدونم.
سلامی چو طعم خوش زنده بودن،نوشته هایتان زیبا بود... پیروز و سربلند باشید
ای ره گشوده در دل دروازه های ماه ...با توسن گسسته عنان از هزار راه ...رفتن به اوج قله مریخ و زهره را تدبیر میکنی .آخر به ما بگو ...کی قله بلند محبت را ...تسخیر میکنی .
سلام . نمی دانم از این پس چگونه خواهم اندیشید....
نمی دانم اما یک چیز را مطمئن هستم .........که دیگر ترانه آن صدای با شکوه در گوشم درس های زندگی را تداعی خواهد کرد.
من هرگز فکر نکرده بودم شاید که اینگونه شود . من اصلا نمی فهمم که چرا در جواب من آن قدر کوتاه و صریح گفتی .....
اما بدان همان یک بار هم بریام کافی بود........کافی
اسمت که نازنین مهم نیست...ما عمریست در کف رسمتیم.یا عشق.
... واقعا نظر دادن راجع به این شعر خیلی سخته :) ... تشبیهات فوق العاده و زیبایی کلام ... خیلی زیبا بود ... میگم داری یواش یواش رسالت را تمام میکنی ... آدم در مقابل این نوشته ها شرمش میاد چیزی بنویسه... پایدار باشی
...میشه ....انگیزه....تفکر....فکر....قضیه..جریان.....شرح...توضیح...
(به چی فکر میکردین...در زمان تایپ ..)
آخر نوشته...یه تفسیر..خوبه....
من که چیزی نفهمیدم...!!!!
مرا چه توانِ گفتار باشد در دیارِ عاشقان و استادان.
آخر مکافاتِ کدامین گناه را میجویی؟
ما خود دامانمان به هزاران تکه از سرخیِ دلها آلوده است.
ما خود چهره هامان از افروخته هایِ خورشیدِ خاکستر٬ سوخته است.
ما خود همه همدستانِ بی نامِ تو ایم ای عزیز...