خواب

 

نگاهم می کنی....

چشمانت چه برقی دارد

دلم فرو می ریزد

نه دل دارم که چشم بردارم از رخسارت

نه تاب آنکه نگاه دوزم به آتش باران چشمانت

آخ...چشمانت...

چشمانت...

که خاکستر می کند.....که آتش می زنند...

می دانی....

می خندی...

زیر لب حرف می زنم... مثل همیشه...

چیزی می گوئی. اضطراب چشمهایم دلت ا می سوزاند

می گوئی تو همیشه از یک کلمه حرف من انشا می سازی.....

می گویم: دیوانه... حرفهای کوتاه و پر مفهوم تو نیاز به انشاهای تند و تیز من که ندارند.....

اینها انشا نیست که....

می خندی باز

من هم....

 

خرچنگی چنگش را فرو می کند میان جگرم

خنده ی مستانه ام رنگ ناله می گیرد

می سوزم... نه از تیزی پنجه ی خرچنگ...

نه...

من از آخی که از دهان تو بر می آید می سوزم

کسی چه می داند چه می آید بر سرعاشق؟

 

کمر خم شده ام از درد را صاف می کنم... دستی به آرامی بر کتفم می نشیند

می لرزم... دلم فرو می ریزد

کسی چه می داند چه می کشد یک عاشق؟

می خندم....

نگاهت تار می شود... چشمهایت خیس....

می گویی: نمیری فسقلی....

چقدر سخت است دروغ گفتن ....

نگاهت می کنم ...

_ نه بابا ..هنوز زوده خیلی ....

 

چه می شد مگر کمی زودتر می آمدی؟

کجای کار این دنیا بهم می ریخت؟

چطور می شد اگر پیش از بیست و هفت سالگی صدایم را می شنیدی

 

کسی از شبهای بیداری و روزهای انتظار چه خبر دارد؟

با اینهمه من هنوز سپاسگزار تو ام مهربان من

که آمدی...
که باور کردی
سپاس مهربان بی همتا
دوستت می دارم

 

 

برای همه ی زنانی که سکوت می کنند وای اگر خشمشان یک روز.....



پاکش کردم...
آنها که خوانده بودند فهمیدند چی را حذف کردم
پاکش کردم
چون هنوز از پا نیفتاده ام
آقای مهاجر می گوید : آسیا باش... درشت بگیر و نرم پس بده....
آقای مهاجر مرا نمی شناسد!‌... خب حق هم دارد از من بعید می داند این حرفها را از من که......

پاکش کردم!
چون من آسیا هم اگر نباشم
مادیانم
سرکش....
من مانا هستم
مانا می مانم....

کات!