مرگ پیرزن و هیبت مرگ من

 

 

تعطیلات تمام شده بود. و هیچ چیز کسل کننده تر از مراسم خاک سپاری پیرزنی ریز نقش و فرتوت نبود

که خیلی دیر یادش افتاده بود که باید لباسهایش را اینجا جا بگذارد

....

ساعتها را می شمردم

تمام نمی شدند

از میان گورها می گذشتم... بعضا ژرف... گاها نه خیلی گشاد! 

مژگان با خوفی که پشت چادرسیاهش می خواست پنهان کند سری تکان داد

 وگفت: مانا وای! نیگا کن آخر عاقبت همه مون اینجاس...

خنده ی من کمی رنجاندش .

به شوخی گرفت اما من کاملا جدی بودم وقتی گفتمش عوضش بیین چه خوش آب و هواس!

 اصلا شبیه گورستان نبود بیشتر شبیه یک دشت تشنه و بی باران بود با چند درختی نازک بدن که تاب هجوم بادهای کویری را نمی آوردند

گریه اش شروع شده بودوقتی که رسیده بودیم به دختران سیاهپوش مادربزرگ.

جوانی که حتما فرزند برادرش بود اندام نحیف پیرزن را از میان جعبه ای چوبی و رنگ و رو رفته که معلوم نیست چند تا آدم را میانش گذاشته اند و تا پای گور کشانده اند بیرون آورد  

و همه چیز تازه شروع شده بود... شاید هم مدتها بود که تمام شده بود

یک قطره هم اشک نریختم

هیچ دلم نمی سوخت... صدای چشمهایش رسا تر از مرثیه ی دختران گیسو پریشان بی مادر بود که مرا بسوی خود می خواند....

دیدم اش

دور تر زیر شاخه ی تکیده ی درخت اکالیپتوس ایستاده بود و مثل همیشه وراندازم می کرد

با چشم بهش فهماندم که حالا وقتش نیست! اما دست بردار نبود

چشمانش مثل همیشه گرد ومات بود تا بحال ندیده بودم پلک بزند حتی یکبار

مجبور شدم به رفتن کیف دستی ام را سپردم به دخترک گریان مژگان و راه افتادم

هر گام که نزدیکتر می شدم هیبت سبز رنگش بیشتر مسخ ام می کرد

نگاهی انداخت و با چشم گفت دراز بکش می شناختم اش بازی می کرد

خندیدم تسلیمِ تسلیم

نشستم روی سکو راضی نشد با چشم گور خالی را نشان داد ..یکه خورده بودم

باد هم کمی هراس برش داشته بود انگار چادر ابر را بر صورت آفتاب کشید مبادا که آفتاب مرگ قاتل خویش را نظاره کند

سکوت...مثل همیشه هیچ حرفی نمی زدیم اما حرف می زدیم!بی هیچ اعتراض وارد گور شدم

دیواره های نمناکش یاد کوچه باغهای باران خورده ی تبریز انداخت ام.
  نمی دانم لبخند زده بودم یا نه هر چه بود اما مثل همیشه نبود ... ترس نداشتم

و دراز کشیدم

چشمم به آسمان افتاد که دودل مانده بود

 آفتاب در گوش ماه که هنوز در آسمان بود چیزی می گفت و از میان ابرها سرک می کشید تا مانای میان گور را باور کند

با خودم گفتم : چه منظره ی قشنگی داشت گور اگر سنگ بر رخسارم نمی گذاشتند
باز هم خنده و نه ترس...نه هراس... هیچ هراسی نبود اینبار خنکی گور کرخم می کرد

نمی دانم آن قطره از کجا فرو افتاد

نفهمیدم ماه بود که گریست یا آفتاب دلش نیامد که قاتلش را مرگ بکشد در آغوش

به خود که آمدم میان بازوان شهاب جوان بودم که صورتش خیس بود و بیرون از گور....

او ـ‌همراه این شبها و روهای تازه ی من ـ رفته بود ... اما هاله ی سبز رنگ اندامش را هنوز زیر ترکه ی نازک و بی تاب درخت می دیدم

نمی دانم چرا آنقدر باران بر شهاب باریده بود ....

نمی دانم چرا بیش از یک قطره بر من باران نبارید

هنوز نیامده بود وقتش...زیر لب گفتم

تلخی خنده ام کام شهاب را هم تلخ کرد:

مانا خانوم توروخدا ...اینجوری چرا می خندین؟

سکوت کردم.....

همه ی نیرویم را باز جمع کردم باز همه چیز را سپردم به دست همین باد هراسان که دیگر به هو هو افتاده بود

قاتل خورشید بودن را بردم از یاد دوباره

راه افتاده بودیم و ساعتی بعد می دیدم ات تمام این دو روز در عین ماتی گذشت اما مگر می شد که دلتنگ ات نشوم و مشغول به گریه های عبث دختران سیاه پوش پیرزن شوم؟

چه بی تاب چشمم می دوید دنبال گارد ریلهای کنار جاده

دلتنگ بودم

در دل هوای دیدار چشمانت چه غوغائی به پا کرده بود

کاش خراشم نمی دادی

فردا عازمم باز

کاش خسته نمی شدیم

شبی در سکوت می گذرد...

طوفانی درراه است....پنهانش نکن جنس طوفانهای تو را سالهاست که می شناسم....

دوستت می دارم  

 

 

نظرات 37 + ارسال نظر
ًٍُُُ دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:20 ق.ظ

SALAM .MAN BARAE AVALIN BAR BARAE SHUMA MENVESAM .TA BAD

اردلان دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:06 ق.ظ http://ardalan235.persianblog.com

سلام به دوست عزیزم مانا.سکوت شما کمی نگران کننده بود و حالا هم که این سکوت را شکستید جنس نوشته تان با گذشته تغییر کرده ؛ البته نوشتن از دنیای ناشناخته ای که برای ما کاملا مرموز است جالب و خواندنی است مثل همه نوشته های شما .ولی این یکی کمی ترسناک بود !!! راستی یک سوال چرا قاتل خورشید را انتخاب کردید ؟ اگر امکان دارد کمی برایم در این مورد بنویس . ضمنا تصور می کنم چند بار میل زده بودم اما جوابی از شما دریافت نکردم .پیروز باشید.

... دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:24 ق.ظ http://stray.persianblog.com

ازاین بلاگ به آن بلاگ ...به اینجارسیدم...این سومین باری است که این متن را می خوانم و هربارکه می خوانم احساس می کنم هنوزهم بایدبخوانم ...نوشته های شما حس خاصی درخوددارند .بااینکه سعی کردم کل مطالب رابخوانم اما باز انگارکه نخوانده ام...زیبایی خاص وبلاگ شما ...عنوان زیباش ...اسم زیبای مانایت...بازهم می گویم زیباست...

رهگذر دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:29 ب.ظ

۱ متر جا،کافیست؟...برای یک دنیا اندوه تنها سهم من از زمین همین است؟...وقتی به گورستان میروم و به سنگهای منقوش نگاه می اندازم به یاد کتابخانها می افتم که در هر قفسه دهها کتاب است ولی هر کتاب دنیایی است و با خود میگویم به زیر این سنگها چه مدفون است؟....جواب می شنوم : آرزوها،غمها،اشکها،لبخندها،شور،شوق،پلیدی،نیکی،سیاهی،سپیدی و ..عشق.............زنگها برایم به صدا در می آید ولی افسوس میخورم که تنها هدیه ام به زمین بعد از مرگم تنها غم است و زمین بار دیگر بایستی بگرید بر مرثیهء تنهایی یکی از تنها ترین ها......

شقایق(بربادرفته) دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:52 ب.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

مرثیه را رها کن دخترکم ... در گوش مرگ چیزی زمزمه نکن ... بر سرش فریاد بزن ... بگو و و ...( گمشو ، مرا با تو کاری نیست ... من مانایم ، میفهمی بدذات هزار چهره؟)

شقایق دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ب.ظ

به من سر نمیزنی مانایم ... چه شده دلبندم؟

آنا سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:31 ق.ظ http://parsanahita.persianblog.com

جالب بود .. سبز باشی.....

رازقی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:53 ب.ظ http://razeqi.persianblog.com

به نام خدای خوبم سلام سلام سلام خوبی؟ زبونم بند اومده حالم جا اومد نظر میدم دوست خوبم باش

ابی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:11 ب.ظ http://3line.blogspot.com

قشنگه ..

دی داد چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:11 ق.ظ http://daydad.blogspot.com

خوشحالم که دوباره می نویسی :)

شهرزاد چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:20 ب.ظ http://ghesseye1001shab.persianblog.com

سلام مانا جون.چرا دیگه به من سر نمیزنی؟ بیا و خوشحالم کن.هر روزت بهاری...

حامد پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:58 ق.ظ http://naslesabz.persianblog.com

سلام.
یکی از زیبا ترین هایت بود به باورم تا امروز.
جنس دیگر داشت و روحی تازه ..نمی دانم چرا منقلبم می کند هر آنچه می نویسی در این کاغذ پاره دیجیتالی....
یادت هست که ....زندگی مرگ نابهنگامی است........
ناگهان اتفاق می افتد.
دوست دارم بنویسی اگر چه خودم این روز ها حال نوشتن ندارم و راستش بخواهی غرق شده ام در ملای روم و شمس
...
شاد باشی و برقرار.............

اردلان پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.ardalan235.persianblog.com

سلام.خوشحالم که نظرتان عوض شده .جمعه لابی هتل مرواریدمیدان هفت تیر ساعت ۴ بعد ازظهر.

نوشین پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:38 ب.ظ http://vanillasky.persianblog.com

سال نو شما هم مبارک..

سحر پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:57 ب.ظ http://afsaneyemaneli.persianblog.com

سلام مانا جون. وقتی بچه بودم فکر می کردم اگه یه روزی برم قبرستون زهره ترک می شم اما با گذشت زمان وقتی بارها و بارها در سوگ عزیزانم نشستم یاد گرفتم از هیچ چیز نترسم. اما در مورد پیغامی که واسم گذاشتی : عزیزکم ! به خاطر کسی که دوست داری زندگی کن. چون مردن دردی رو دوا نمی کنه. راستی من هنوز مشتاق دیدنت هستم. خیلی دوست دارم یه فنجون قهوه با هم بخوریم.

رامین پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:14 ب.ظ http://khakestaroalmas.persianblog.com

داستان قشنگی بود .ولی بعضی چیزهای خصوصی بکار برده بودی مثل قاتل آفتاب بودن که خواننده باید سابقه آشنائیت رو با مرگ یا شهاب داشته باشه تا ازش سر در بیاره . جملاتی هم که ساختی افتضاحه !... در مجموع می شه گفت از دور دل می بره و از جلو زهره !

شقایق پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:42 ب.ظ

چه شده است مانا؟ میترسانی ام ، میترسانی مرا دختر ... چه شده است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زنگ زدم نبودی ... دیوانه شدم از نگرانی .... مانای من بگو ... بگو ... بگو ...

فرامرز پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 07:20 ب.ظ http://farasolove.blogsky.com

مانا عزیز...خواهر خوبم سلام ...نوشته های تو خیلی زیباست مانا خیلی....ای کاش گلدان من هم به رنگ گلدان تو بود ...صاف و پاک و خواستنی...مانا منتظرتم...بیا پیشم با نظرات تو آروم میشم...مانا برادرانه دوست دارم

طرقه پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:50 ب.ظ http://shameghariban.persianblog.com

دلم تنگیده بود واست!همین!

شادی پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ب.ظ http://end-traveler.persianblog.com

مــــــرگ آغــــــــــازی است ...
مانا تو اما مانــــایی . تو را با مرگ نسبتی نیست ...

هامون جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:13 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

وهم...
یا که نه: رویا
...................
سلام!
سلام!

رامتین جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:59 ب.ظ http://armanjoo.persianblog.com

سلام ممنون از این که به من سر زدی و ممنون از اینکه فنجانم را دیدی.واقعا همین طور است روزهای خوبی را نمی گذرانم. اما می خواهم بدانم در فنجانم دیگر چه دیدی؟؟

مریخی جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام! خوشحال شدم
چه حافظه ای !!!!!!!!!!!
دیشب شام چی خوردم؟ یادم نیست!!!!:))
چه نوشته پر راز و رمزی مرگ که همه اسرار رو حل می کنه

آقاطییب شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:13 ق.ظ

سلام.یه کم بیشتر نگران هم باشید دخترا.نه خیلی بیشتر و...خسته کننده تر.مخلصیم.ما مزاحمیم؟خوب باشه.میریم.از اینجام میریم.یا عشق.

روشنک شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام مانا عزیز
امروز با این هوا که همیشه رگ زندگی رو در من زنده می کرد هیچ ارتباطی برقرار نمی کنم عجیب حالم بد است از یاد آدم های زیر آوار و رد پا های تاریخ زیر آوار مانده بیرون نمی روم دلم برای ارگ بم می سوزد و بیشتر قیافه های مردم از ذهنم کنار نمی روند دلم می خواهد میان آتش باشم تا نظاره گر آن . میان رفتن و ماندن مانده ام معذرت!!!! این حرفها هیچ ربطی به بی تابی های تو ندارد ولی دستم نمی رود چیز دیگری بنویسم باز می خوانمت و با دل بی دغدغه می نویسمت یک رو ز سبز تر ...

چراغ خاموش شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ق.ظ http://bordar.persianblog.com

سلام. متشکر!

شهرزاد شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:38 ب.ظ http://ghesseye1001shab.persianblog.com

سلام مانا جان.به دایی سلامتو رسوندم.گفت بهت بگم :چرا بی معرفت شدی و خودت سلام نمیکنی؟!؟ من ماءمور بودم و معذور هاااا...به منم سر بزن.آپدیت کردم.هر روزت بهاری...

[ بدون نام ] شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:28 ب.ظ http://king.blogsky.com

سلام آمووو ای ول بابا ...

رندپارسا شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:32 ب.ظ http://rendeparsa.persianblog.com

سلام مانا... آمدم اینجا بخواهم برای مردم بم دعا کنی... حق یارت!

شقایق شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:51 ب.ظ

سلام. ایمیل چه شد دختر؟

ناز خانوم شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:41 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

تسلیت می گم

رضا شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:43 ب.ظ http://reza34mans.persianblog.com

سلام به مانای عزیزم ....خیلی خوشحالم که اومدی به جمع ما ... جمعی که مال همه است .... نه غریبه نیستی و مهمان هم نیستی هیچکس نیست ...که هر که اهل دل باشه صاحب خونه است .... فکر نکن وبلاگت واسم غزیبه بود !! قبلا بمناسبتی اینجا اومده بودم ....شاید بخاطر اسم قشنگی که بالای سرش هست و نوشته های خوب نویسنده اش ....دلتنگیهای روزهای مدرسه ..... مانا جان باز هم ممنون ممنون ممنون ... شاد باشی ... راجع به نوشته های قشنگت باید خوب بخونم و اونطور که شایسته است نظر بدم ....

پانیا یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:16 ق.ظ http://pania.persianblog.com

حادثه بم فاجعه بزرگی هست ما باید به وظیفمون در مقابل آسیب دیدگان عمل کنیم//موفق باشی.










نی آوا یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 01:47 ب.ظ http://neyava.persianblog.com

سلام مانای عزیز. خوشحالم که تو دوست عزیز رو روز جمعه زیارت کردم قبل ازاینکه وبلاگت رو دیده باشم. و خوشحالترم که با نویسنده و وبلاگ زیبایی آشناشدم. خیلی قشنگ بود. حس غریب و زیبایی تو نوشته ات جاری بود. امیدوارم این داستانهات ادامه پیدا کنه و قویتر بشه. به ما هم سر بزن. پیروز باشی.

مریخی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:41 ب.ظ

اممم خب بستگی داره به اینکه چی خورده باشم با کی خورده باشم کجا خورده باشم :))

... یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:48 ب.ظ http://stray.persianblog.com

لینک شمارواضافه کردم(البته بااجازه شما)

احسان ... ته خطی دوشنبه 8 دی‌ماه سال 1382 ساعت 07:30 ق.ظ http://ehsan-lam.persianblog.com

نظر بدهید ؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد