برای همه ی زنانی که سکوت می کنند وای اگر خشمشان یک روز.....



پاکش کردم...
آنها که خوانده بودند فهمیدند چی را حذف کردم
پاکش کردم
چون هنوز از پا نیفتاده ام
آقای مهاجر می گوید : آسیا باش... درشت بگیر و نرم پس بده....
آقای مهاجر مرا نمی شناسد!‌... خب حق هم دارد از من بعید می داند این حرفها را از من که......

پاکش کردم!
چون من آسیا هم اگر نباشم
مادیانم
سرکش....
من مانا هستم
مانا می مانم....

کات!

نظرات 35 + ارسال نظر
آقا طییب شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام.به به به.بازم من پیدام شد .دمم گرم بابا دمم گرم.شاعر میگه بابا طییب تو دیگه کی هستی بابا تو دیگه کی هستی بابا تو دیگه کی هستی......بگذریم.یه کاری کردم که حال داده به خودم اساسی...گفته بودم که وبلاگت فیلتر شده...رفتم یه اکانت دیگه گرفتم.اصلا یه کانکشن جدید باز کردم به اسم کامنت برای مانا.اول تو ورد تایپ میکنم بعد قشنگ تو فولدر کامنتای مانا سیو میکنم.بعد میام واسه پابلیش .تا اکانته دیر تموم شه.فقط فقط فقط برای اینکه برات آبجی کامنت بذارم.ببینم بازم بهونه داری نیای.خلاصه که مسواکی دیگه.مسواک.ولی هر چی حالا با خودم فک میکنم برا چی نمیفهمم.مگه نه اینکه تو یه آبجی بی معرفت بی مرام نا لوطی.................هستی .خوب دیگه این سیریش شدنای من واسه چیه.خودم با خودم میگم عب نداره.بعضیا انگار تو این شهر کوفتی تا حالا معرفت و مرام ندیدن که بخوان اداشو در بیارن یا خودشون شروع کنن.مثلا این جمله رو شما واسه ما ننوشتی که محبت یه جریانه بگذاریم در تمام هستی سیلان پیدا کند.حافظه رو حال اومدی.خدایی این هوش سرشار تو خانواده ما ارثیه فقط نمیدونم تو یه ادرس شیش حرفی وبلاگ ما رو چرا شیش ماهه یادت رفته.خلاصهایارنو اگه جوابشوداشتی بیا بگو....راستی یه سوال .چی شد دیگه جواب میلای ما رو ندادی مثلا.من که تا یادمه سوتی ندادم.تو هم که اصلا به گافای من عادت داشتی.اینم جواب بده..بگذریم.......نمیخوای حالا بعد هزار سال اومدم وبلاگت یه چایی بدی دستم؟خسته اما.تو که دعوت نمیکنی .خوبه سرده اینجا تو دالون ولی خوبه.همینم دمت گرم.یه چیزی رو مثل خوره انداختی به جونمون بعدشم گذاشتی رفتی.حالا در بدر تو وبلاگای رفقا دمبال کامنتات میگردیم که فقط بدونیم هستی.اره هستی.دمت گرم.همینم واسم زیاده .همینم واسم زیاده.........خوب خیلی اینجا کار دارم.دیگه زیاد به ستون کامنتات فک نکن دیگه اینجا تا اطلاع نتانوی تو قرق طییبه. یه جورایی دخیل بستیم دیگه.باس جواب بگیریم نا فرم.یعنی حاجت بگیریم .دیدی این زائرا حاجت میگیرن بعد مردم میریزن لباساشونو جر وا جر میکنن میبرن واسه تبرک؟اره اونجوری...ما روزی بیخیال اینجا میشیم که همه لباسامون تقص شده باشه بین جماعت ساده دل.فعلا تا همینجا این پیش درآمدو داشت ه باشه تا برم واست تو کار ابوعطا کم کم.هر چی کمتر جواب بدی ما بیشتر میمونیم اینجا.دیگه بقیه هم باس عادت کنن این چادری که این بقل کنار ایون طلات علم شده واسه مخلصته واسه طییبه.مردمم میان دلشون میسوزه ولی خوب چاره چیه.اینم یه سبکیه دیگه.خوب فعلا.....حال میکنی دیگه نه؟حال میکنی.طییب .مغروز .گنده لات.یکه بزن.در باغی گیر.اینجوری اومده گدایی.بگو دیگه بگو .داری عش میکنی.باشه صفا کن.ابرو و شرف و سر و سربند و ...همه چی واسه رفیق همه چی.هر چی منتظر یه چشمه نازک معرفت از شما موندیم دیدیم که خیر خبری نشد که نشد که نشد.حالا معرفت ماییه زد بالا.بقول یه بزرگی بچرخ تا بچرخیم.میگه وای بر من گر تو آن گمکرده ام باشی...اره والا....یه جا دیگه هم گفت...گر حال تو همچون من آشفته خراب است...گر خواهش دلهای منو تو بی جواب است ...ای وای به حال هر دوی ما...........خوب برا شروع کافیه.امروز تو مود شعر نوشتن نیستم.ضمن اینکه نامه اوله .باشه برای فردا بقیش یا حد اگثر پس فردا.پس اسم این شد نامه اول از طرف مسعوده دیونه خونه به مانای رییس مافیای دیونه های مقیم مرکز.امضا یا عشق.

داستان‌گو شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:12 ق.ظ http://Dastangooo.persianblog.com

زنی که برای بسترش حریم قائل است/ فکر پشت متن، زلزله انداز است/ مروارید درون صدف؟/ محراب مقدس و شریک ارتباط این‌جا انگار گرگ نشان داده شده/.

طرقه شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:33 ق.ظ http://shameghariban.persianblog.com

علی خوبه؟!حال خوبه؟!چیزی شده؟!

اقا طییب شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:11 ق.ظ

لعنتی .لعنت به من.لعنت به تو
همیشه یه قدم جلو تری همیشه.میفهمی همیشه همیشه همیشه
همون موقع مه من داشتم با کلی مننت برات این کامنتو میتایپیدم اومدب برام کامنت گذاشتی.....لعنتی تو مذهب شما به این چی میگن ؟؟؟ما میگیممعجزه...دو تا ادم بعد اینهمه وقت بعد اینهمه..........حالا دقیقا تو یه لحظه اونم اینوقت روز میان برا هم کامنتت میذارن.لعنت به من لعنت به تو.

ترسـا شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:15 ق.ظ http://tarsaa.blogspot.com

اوس طیب، این آبجی ما بد فرم آدم حسابیه. منم ازش دیدم. بارونی بودم. گلی بودم. غم داشتم . گریه داشتم. زنگ زده!!! زده وسط خال. بد فرم خاطرشو می خوام این آبجی محشرو!

درویش شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:08 ق.ظ http://osyangar.persianblog.com

سلام رفیق مانا. پرسیدی که درویشم یا عصیانگر. من "درویش عصیانگرم". شایدم "عاصی درویش"! درویشی که تبرش به جای اینکه واسه گدایی به گردنش آویزون باشه واسه طغیان رو شونه شه. باید از این تبر خون بچکه.خون باورهای پست. خون نامردمی. خون خودم. خون اون کسی که خون ما از دستش می چکه.
در ضمن خوشحالم که رفیقی مانا هستی. اما از من نخواه که باور کنم. سالهاست که باور برام مرده. درویش باش و خوش زی. حق

اردلان شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:49 ق.ظ http://ardalan235.persianblog.com

سلام به دوست خوبم مانا. نوشته های شما خواننده را به یاد روزهای خوبی می اندازد که در انتظار رسیدن یک خبر خوب هستیم !!! به یک احساس معزه آسا راه میابیم ای کاش که همه قدر این نوشته ها را درک کنند . امید وارم که به زودی از دیگر مطالب شما لذت ببرم. پیروز باشید و به امید دیدار.

شقایق ( بربادرفته ) شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:35 ب.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

دیگر حرمت بسترم را با بوی زنانه ای که از بدن مردانه ات به مشام میرسد آلوده نخواهم کرد ... دیگر بر لبان دروغگویت بوسه نخواهم زد... لذت بسترت مال خودت ، تنهایی ام مال خودم ...

رضا شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.marzban.persianblog.com

شاید من دیگه ننویسم ،از اینکه میبینم هرکی مطالبمو میخونه که بعضی وقتها هر کلمه آش حکایت تلخی داره به راحتی از کنارش رد میشه.....این پیشنهاد رو به تو هم میکنم! ...کی فهمید چی میگی؟تو میگی فهمیدن؟....کی فهمید پشت هر کلمه ات سوزشی بیشتر از زخم ۱۰۰ تازیانه است؟کی مقدسی محرابتو به چشم دل دید؟کی خستگی روحت رو دید؟کی؟کی؟.......دلم اول از همه از خودم بهم میخوره و بعد از همه......دیگه سفره دل برای اغیار باز نمیکنم که از شیرهء جانم بنوشن و بگن نمکش کمه!!...............دیگه نمیگم........................نمیگم..................:((

اردلان یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:37 ق.ظ http://ardalan235.persianblog.com

سلام به دوست عزیز و ارجمند مانا. شاید به قول دوست عزیزی که نوشته اند در پشت هر کلمه نوشته های شما سوزش زخم ۱۰۰ تازیانه باشد . اما من میپرسم آنچه سوزش این زخم را قابل تحمل می کند چیست ؟ آیا مقصود شما از نوشته ها تنها بیان تنفر از شرایطی خاص است ؟ قطعا نه این گونه نیست ؛ شما از بستر مقدسی سخن می گویید که بوی یک عشق خدایی میدهد نه بوی تنفر . حس من این بود که شما از شناخت واقعی سخن گفتید و ترکیب این کلمات را چه زیبا در کنار هم چیده اید . دوست خوبم نوشته های شما به همان پاکی هستند که می اندیشید.اگر ۱۰۰۰ بار دیگر پیشنهاد کنید باز با کمال میل از نو مطالعه میکنم و هر بار با همین دید خواهم نوشت.پیروز باشید.

[ بدون نام ] یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:20 ق.ظ

میدونی..تو که میدونی .میدونی که میفهمم.میدونی که خورد ممیشم.میخوا از شقایق بپرسی؟بگذریم...به شقایق میگی برزخ نکن به طرقه میگی این چه اسمیه .خودت که راست راست ما رو بردی وسط وسط وسط جهنم.....و اما ترسای عزیز.جدی جدی جدی.این یارو فک کنم از اولیا الله هست.سجده.

‌‌بهرام-مسافر تنها- یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ق.ظ

...هرگز بدنش را لمس ننمودم...همچنان که بدن هیچ دومی را لمس ننمودم...و هرگز معنای اول و دوم را نفهمیدم... آنچنان که معنای آمیزش و هم بستری را نفهمیدم... و آن زمان که هم قطارانم در بستر آلوده روسپیان به جنبش بودند؛ من برای چشمان مقدس و پاک او شعر می سرودم.... آن زمان که هم قطاران عرق و نجاست حاصل جنبش بی امانشان بود من از عطر واژه های خود سر مست و در گردآب چشمان او غرق بودم.... آن زمان که روح القدس این دوم لطیف را آفرید من نیز با فرشتگان بر سجده کردم.........
از من دور شوید ای نعشگی های شیطانی که من اولی هستم که روح لطیف زنان در من جاری است ... و واژه هایم به پاس همین احساس لطیف زیباترین واژه های دنیاست...

مسیح یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:28 ب.ظ

مراقب نیستی مانا. یک‌سالی برگرد عقب.. چند هفته‌ای جلو برو.. رسم مادیان‌ها این است؟ نمی‌فهمم!

سحر یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:07 ب.ظ http://afsaneyemaneli.persianblog.com

مانای عزیزم ، سهم من از زندگی خودم هستم با تموم اون چیزایی که در کنه وجودمه. می خوام اونچه که هستم باشم ، می خوام ببینم ، بشنوم ، حس کنم ،‌ با آرامش خاطر نفس بکشم ، می خوام مثل یه انسان آزاده زندگی کنم. وقتی دوستم دارن که تو قفسم ، دست و پا بسته ، توسری خور و وابسته. وای از اون روزی که بخوام قد علم کنم ، سرم رو بالا بگیرم و حقوق انسانیم رو طلب کنم ، اون وقته که واسه خودم دشمن می تراشم. سهم من از زندگی تموم اونچیزاییه که به عنوان یه انسان محقش هستم. از من می خوان نبینم ، نشنوم ، حس نکنم ، نفهمم ، نخوام ، ... من عروسک نیستم که روزی مشتاقانه خریده بشم و یه روز دیگه گوشه انباری بیفتم. من نیازی به قربون صدقه ها و تعارف های چاپلوسانه ندارم. من صداقت می خوام ، تفاهم می خوام ،‌ رفاقت می خوام. می خوام اونی که روبه روم ایستاده باور کنه که من یه انسانم با تمام آرزوهام ، امیدهام ، احساسم ،‌نیازهام ، عشقم ، حسرت هام ، ... یه انسانم با زمانی محدود برای زندگی !

ابی یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:21 ب.ظ http://3line.blogspot.com

چقدر بی باورم! هوا خوری ؟!

رضا یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:51 ب.ظ http://www.marzban.persianblog.com

برای شنیدن نالهء درد لازم نیست که از اولیاءالله باشی تا علم غیب بدانی، کافیست که گوش درد آشنا داشته باشی و بس،تکبیر!

کسری یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:11 ب.ظ http://kasra2754.persianblog.com

گل سرخی برایت روشن می‌کنم تا شاید مرا ببینی. من در همسایگی علفهای گمنام خانه دارم و آرزویم این است که هر روز بتوانم شعری برایت بگویم و کتابی در وصف نفسهای تو بنویسم. من در کنار رودهای قشنگی زندگی می‌کنم که دوست دارند یک روز دریا را در آغوش بگیرند. من آینه‌ای بر تاقچه اتاقم دارم که هر صبح همه خدایان موهایشان را در آن شانه می‌کنند. من با واژه‌ها صبحانه می‌خورم و در سطرهای سپید یک دفتر خودم را می‌شویم. گاهی واژه‌هایی تازه می‌آفرینم تا بتوانم با تو حرف بزنم. وقتی تو هستی می‌توان خورشید را از میانه آسمان چید و در دستمال کهنه‌ای پیچید و کنار گذاشت. می‌توان ماه را خاموش کرد، می‌توان ستاره‌های غریب را فراموش کرد.

وقتی تو هستی، انگار هفت روز بیشتر از خلقت دنیا نمی‌گذرد. همه چیز بکر و دست نخورده است. هنوز هیچ مشامی گلهایی را که تازه در ایوان هستی روییده‌اند، نبوییده است، هیچ دستی سیبهای سرخ را از شاخه نکنده است. زیر اولین باران می‌ایستم و دستهایم را به طرف افقهای ناشناخته باز می‌کنم. هیچ دیواری نیست،‌همه جا پنجره است. هیچ کس فاصله را نمی‌شناسد. زمین پر از مریم است و عطر نفسهای مسیح، نسیمها را به سوی خود می‌کشاند. می‌توان آسوده خیال دوست داشت و عشق ورزید و عاشقانه حرف زد. می‌توان یک کبوتر بود یا پروانه‌ای بر شانه هابیل، می‌توان یک گل سرخ شعله‌ور بود یا کلمه‌ای تبدار بر لبان یک عاشق...

[ بدون نام ] یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ب.ظ

یادم ترا فراموش

آقا طییب. دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام.نمیخوای بیای یه چیزی بگی.؟من چار شمبه دارم میرما.کاری نمیخوای بکنی.من رفتنی اما.برگشتنم احتمال دار شده ها.سوغاتی نمیخوای.دارم میرم پابوس حافظا.بیا بیا خدافظی لعنتی بیا...............و اما در مورد اونیکه تکبیر گفت.......بگذریم...کم دعوا نکردیم اینجا...حق با شماست آقا.خانوم...بیا .رفتما.

شقایق ( بربادرفته ) سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:05 ق.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

قسمت سوم داستانم ... منتظرتم عزیزم ...

بهار نارنج سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:26 ب.ظ http://bangbangboom.persianblog.com

سلام دوست خوبم!عیدت مبارک!ممنونم که به بلاگم سر زدی.من میدونم از کجا اومدی از بلاگ افسانه مانلی..خوش اومدی!باز هم منتظرت هستم!موفق باشی

عمو سیبیلو سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:32 ب.ظ

چه دود دلی!؟
آسیا باش مانا، درشت بستان و نرم پس بده. چنین بی پروا و آشکارا هجوم کردن، در شان دلباختهء مسیحا نمی تواند که باشد...

حامد چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ق.ظ http://naslesabz.persianblog.com

سلام به مانای عزیزم.او که اکنون دیگر برایش خیلی نگرانم.
چطوری عزیز من.چه میشود تو را مانا...........
چه شده با تو............
با من سخن بگو..........دیر زمانی است که آرزوی نامه ای دارم از جانبت.

ونوس چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:33 ب.ظ http://adi-venus.persianblog.com

............................................

چه دارم بگویم به آنکه هر چه میگوید حق است و گوشه ای از من و دلم .
ببخش اگر زودتر نیامدم که همهء دردهایم در بدن ریخت و مرا خانه نشین کرد ... کاش همهء دردها همینطور بود و میرفت٬ دیر یا زود فقط میرفت همین ...
کاش پاکیها را وقتی میسوزاندی و خاکسترش را بر همه چیز میپاشیدی گلهایش سرخ میشد و میرویید و دوباره بر تو لبخند میزد! نسوزانم که خود بد سوخته ام مانا٬ بد!

حامد چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:04 ب.ظ http://naslesabz.persianblog.com

سلام.مانای عزیز من. من خسته از یک ماه تلاش امده بودم که خستگی ام را در زییبایی کلامتان فراموش کنم.....
امده بودم که تا با تو و دیگران شاد زندگی کنم................
اما دیدم که تو ان ...........
من نمی دانم (تا انجا که فهمیدم) که موضوع دقیقا چیست.....
ولی نگران هستم.نگران مانای عزیزم......
مانایی که در یک روز گرم به من گفت : باید شاد بود و در پی....
مانایی که بعد از مدتی از پرشین رفت و خانه نو کرد.....
مدتی هم گمش کردیم.......
اما دوباره یافتمش..........
واین بار می خواهم.........
اه ای یقین گمشده بازت نمی نهم........
کمک کن..........شاید من هم در این روز های سخت کمکت کنم....
بای...............

شقایق ( بربادرفته ) پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:44 ق.ظ http://shaghayegh.persianblog.com

باران وجودت را دریغ نکن ازین شقایق عطشان دور افتاده در کویر ... کجایی شاپرکم؟ قدم رنجه نمیکنی؟

رضا پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:45 ب.ظ http://www.marzban.persianblog.com

بازم خوبه بشه با یک تکبیر بی اسمها رو اسم دار کرد......اونی که میاد اینجا برا دعوا بره دنبال رقیبش بگرده نه منی که هم احترام صاحبخانه برام واجبه و نه اصلآ تو این افکار ۲۱ ساله ها هستم...........شاید دلیلش ۱۴ سال اختلاف سنیه.........بگذریم....................کوچیکه همه هستم مخصوصآ صاحبخانه....................یا حق

ناموجود جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:10 ق.ظ http://namojood.persianblog.com

باورم نمی شه که در این مدت کوتاه اینقدر پیشرفت کرده باشی ! امیدوارم این فقط شعری زائیده ی تخیلت بوده باشه .

قاضی القضات جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:44 ب.ظ

اینجا یه سوء تفاهم پیش اومده ... آق طییب اومده کامنت گذاشته ... ترسا جوابشو داده که این آبجیت محشره ... طییب جواب داده که آره فکر کنم این ابجی از اولیاء الله هستش(سجده) منتها اشتباهی اسم آبجی رو نیاورده و جاش نوشته این یارو ... آقا رضا هم فکر کرده منظور طییب از این یارو رضا هستش اومده جواب طییب رو داده و آخرش نوشته (تکبیر) ... طییب هم جواب داده که ما دعوا نداریم ... رضا هم جواب داده که خوبه تکبیر ما بی اسمها را اسم دار کرد ... ( چون طییب یه جا کامنت بی اسم گذاشته بوده ) خلاصه همه علافن و سر کار ... و من از همه علافتر که این دعوای سوء تفاهمی رو کشف کردم ... :)) ... ولی خدایی حال کردین چجوری کشفیدم؟ حالا خودتون هم کامنتا رو بخونین متوجه میشین ... تشکر لازم نیست ...

شادی جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:55 ب.ظ http://end-traveler.persianblog.com

هر چند این روزها بوی یاس و عطر اقاقی را خریداری نیست اما دیگر برای ما گذشته است دوره در انتظار خریدار بودن!
از خود به صداقت و سادگی حرف می زنیم تنها به این دلیل که می خواهیم حرف بزنیم شاید هم می خواهیم خویش را در کلماتمان مانا کنیم ...
عزیز شاد باشی و امید که تقدس را به هنگام، پاس داری و به هنگام، برشکنی.

محسن جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:05 ب.ظ http://1golesorkh.persianblog.com

سوت سوت.

شهرزاد جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:11 ب.ظ http://ghesseye1001shab.persianblog.com

سلام.به وبلاگ دایی سر زده بودی.دایی نمیتونه وبلاگ تو رو باز کنه.فیلتر میشه و اجازه نمیده.من دوستشم.بهم گفت بیام بهت بگم.هر روزت بهاری.....

پارسا ---- پرومته جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:20 ب.ظ http://prometeous.persianblog.com

در عشق اندکی وقار خوب است بیش از آنش میشود بیگاری ..
و هنگامی که سودا به درون آدمی رخنه کند آنکه صادق تر است بی دفاع تر است... مهر افزون..خوش زی..

شین. پگاه جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:46 ب.ظ http://sher-e-rooz.persianblog.com

سلام مانا ی همیشه به یاد ماندنی . مباد که آن ذهن خلاق را درگیر کسی کنی که پشیزی نیارزد که تو سرو خوش قامت این فصل خزان زده؛ مسولیت بیشتری داری برای مسایل مهم تر که زمانه را شدید به آن نیاز هست .و آن مبارزه ی همه جانبه با اصل به وجد آمدن این اتفاقات است وآنهم رژیم کثیف حاکم و روابط عهد دقیانوسی آن با مردم است . باز هم بیا و میایم تا چهره ی مبارزت را شفاف و زیبا تر از قبل حس کنم . قربانت شین.

رضا جمعه 7 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.marzban.persianblog.com

من از مانا خواهش کردم کامنت آخر منو پاک کنه ولی خوب حتمآ یادش رفته........آقا ما کوچیکیم والسلام......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد