شب در خواب می طپید و پاورچین جیرجیرک هم نمی آشفت دل سیاهش را
در ژرفنای تاریکی شعله ای از چراغی غریب می افروخت و اکناف خود را روشن می نمود
هنگامه ی درخشش شد
ماه برآمد
و ناگاه کوران برای تماشا بیرون آمدند
با همهمه ای پلشت و بسان سگان جهنمی
زوزه هایشان خواب شب را بر آشفت
دیدم
سیمای برافروخته ی مردی بزرگ راکه سایه سار آستان هراس گشته بود
که از مرگ به زندگی باز می گشت
دیری نپائید
شبهی سهمگین چهره ی مرد را فرا گرفت
و از انگشتان مجنون وار دلباخته اش
بر صورت مرد اشک مهتاب فرو ریخت
عاشق مرد را میخواند:
« او زبانی دارد برای دروغ وپاهائی برای گریزکنار بایستید ای سگان جهنمی
عاشق اش فریاد می زد دیوانه وار:
مگر نمی بینید این زمینی خدائی کامل می افریند »
.....
فریادهایش دمنده تر بودند
....
سگان و ولگردان دوزخ نشین
هراسناک از فریادهای بی امان وی دندانهای زرد خود پنهان ساختند و هر یک به گوشه ای از تباهی خزیدند
و اینک
بنده ای
خداوندی کامل آفرید
و با عاشقانه های هر روز اش
رنگ او را تغییر می داد