غریبی در غباری
خسته
بی برگ و بار...
وا مانده در کوره ی راهی
بی کوله بار... در انتظار بهار
سرودی به صراحت بر لب
و درنده آماسِ درد
به رخساره ای خالی از طراوت
که بی امانِ سیلاب را
شسته از شیارِ گونه های سرد
و ناگهان عشق
پر خطر
گذر کرد ز مرزهای سبز
وبی خبر آن مست...
مدهوش...پر شرر
سر کشید ز باده های سرخ
پیاله ای گرمِ هر چه هست....
تا هلاکِ آفتاب..... تا زوالِ جانِ شب....
و هر چه دخیل بود را
به دستهای ماه بست.
صبح گشت و ستاره ای چند...
پیکره ای غرق زخم را
خروش شط خون....
چه دلخراش
چه پر زآه می کشید....
دیر بود
نوشداروی بهار را دخترک دگر
در آغوش خاک جنون
نمی چشید....
آه دخترک
سیاه گیسوان خویش داده بود....
آه دخترک.....
پیر بود.....
پرواز را چه تلخ
ندیده بود.....
آرزوی پروازِ، ترس قناری عشق است از واگذاشتن قفسی که به دلانگیزی، برصد باغ خیال پرور پهلو میزند...
سلام . سخن آخر .........
چه تلخ !
درود هم زبان همدل...( عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد) ....پیروز باشی...یاحق
اگه مطلب ۱۷ مهرم رو بخونی نظرت درباره من عوض می شه :)
سلام.... :-(
با رمز و راز نهفته در واژه ها ،لمس عیش هوا را حس میکنی.
هی تعادل نا به سامان زندگی احوال خوب وقتتان به خیر. اگر از احوال ما خواسته باشی از گذر عمر بی رویا در ملالم ، چاره ای نیست جز تکرار، باز تاج انار و تراشه های مداد و لک لک سینه های نوشتن و حروفی خاموش در خواب دفتری کهنه همین
دخترک تشنه مرد...بی بار...
دعا میکنم مانای من ... دعا ... برای تو ... برای خودم ...
به مانا ......
سلام . الان که می نویسم شب است باز و کوچه های ملتهب شهر در سکوتی سهمگین می روند تا شبی دیگر از زندگی شان را بگذرانند.
همه شاید غریب شاید در غبار........همگی بی کوله باری و
من یکی فکر می کنم بی انتظار بهاری.........
ولی می دانی هر چه این عرصه را تنگ تر می کنی باز یک چیز هست که مجال تنفسش بماند مانا.
همان است که پر خطر گذر می کند.
درست گفته ای مانا.........همیشه که نمی شود برای آدمی بکارش برد اما اکثر مواقع درست گفته ای ....لا اقل به من.
منتظرت هستم.اگرچه هنوز به روز نیستم............
بی تردید.. با تو...! بودن..! طعم گس خرمالو را با خوردن سیب به فراموشی خواهم سپرد.. و زندگی رنگی دگر خواهد داشت.... رنگ آبی آسمانی صاف .. رنگ نسترن های بیابانی ترین اندیشه هایی که آدمی را آسوده خاطر از هر آشوبی در دل جدا میسازد.. که در این آسودگی میتوان در تپه ای آغشته از هر شقایقی به آرامی دراز کشید.. و بوی شبدر های پا نخرده را بویید.. و من باز...! فریب حوا را خواهم خورد.. که باز به تکرار طعم سیب بودن را خواهم چشید.. و راز بودن را فاش خواهم ساخت.... و من از طلسم نگاه تو .... جادو خواهم گشت .. این را میدانم.. میدانم که ... در انتظار تبسم گل سرخ نسترنهای زرد بهاری چه جلوه ای از عشق را در میان خواهند داشت..! و من دگر بار در آغاز گناهی دیگرم... گناهی نا بخشودنی..! که گناهم در آن نگاه مخمور شبانه ات آغاز شد....! و کلامم درامتداد نگاه های افسون گر تو دیگر به هیچ راهی به بیراهه نرفت.. ! و من ماندم و تو و تو ماندی و من.. و ما ماندیم و ما....! بگذار.. بگذار...! اگر بوسیدن تبسم کلامت تنها. گناه باشد.. !؟ گناه کار بمانم...! بگذار اگر نگاهت قربانی میگیرد.. در قربانگاه ... سلامت ..! به مسلخ اندیشه و ماندن .. روانه شوم..!
و در این تیرک راهبند.... کمی به زیبایی کلامت .. به اولین نگاه و آخرین .. کلامت... مسخ در تمدن و غرورت پای بند ... زیستنی دوباره باشم.. ...!
مث همیشه ... سلام
این حدیث نامراد
ار ان کیست؟...
مانای عزیز...ای مهربان، خوشحال می شوم اگر نظرت را در باره داستان جدیدم بنویسی .
یک دوجین آدم مسخره /یک دوجین کامنت چرت /یک دوجین قربون صدقه /یک آدم درگیرو گریه او /که جز نالیدن هنر دیگری ندارد /استامینوفن کیلو چند ؟ /بروفن ! یک کمپرسی هم کم است ...........
بحث جدی: به صفاتی که دوستان! به مانا نسبت داده اند توجه فرمایید: همزبان/همدل/تعادل نابه سامان زندگی(!)/ مهربان !
مسابقه ی بی سابقه!: در انتخاب جوادترین و مسخره ترین کامنت ارسالی هیات داوران از میان کامنتهای مسیح ،بیژن صف سری،حامد(اون یکی)وپارسا/پرومته به اتفاق آراء شاتوت بلورین این بخش را به .......پارسا/پرومته به دلیل ایجازگفتاری، سادگی و قابل فهم بودن متن ، استفاده ی بجا از نگاه مخمور شبانه ، امکان پذیری بوسه از تبسم ،کشف گل سرخ نسترنهای !زرد بهاری و تپه های آغشته به شقایق ! و از همه مهمتر انتقال حس ناب شبدری که بویش پا نخورده ! اهدا می کند . دیپلم افتخار بلورین! این بخش به بیژن صف سری اهدا شد .
پرواز را بدون بال چشیدن شرط است در این راه و مرا چه باک از پرواز بدونِ بال که در حالِ سقوطم و دستم کوتاه از همه جا ٬ یا صعود میکنم و یا در لحظهء سقوط مینشینم!
رهروانِ این راه پرواز را با هر وعدهء نیایش میخوانند ٬ با سرکشیدنِ میِ ماه و گره زدنِ فردا با خورشید و تولد!
ریسمانِ گیسو چه سیه چه سپید توانِ سکونِ بهار را نخواهد داشت و چشمانش خود برخواهد آورد پاییز را ... وقتی دل بخواهد بهانه را نیازی نیست!!!
دعا میکنم ... تو را ... او را ... خود را ... دعا مینکنم که خود نه توانی در جان دارم و نه در روان و نه در عمل...
روز هایت خوش ٬ عشقت پایدار ٬ ایمانت پربار و نیایشت ... شنیده میشود ... حتی در سکوت ...
سلام خواهرکم...قربون دلتنگیت..من مریض هستم چند وقته..ولی مرتب بهت سر میزنم..
سر نمیزنی خواهرکم ... منتظر نوشته ات هستم ...
ای همه غمگین اگر تنها شدی، من باتوام..
خسته دل ازهرکه، وزهرجاشدی، من باتوام...
گربه کنجه بی کسی آمیختی بادردخویش..
دلگران ازمردم دنیا شدی، من با توام.