چشمان من می سوزد
دلم هم ....
برای چشمان کسی
برای دلی ... حرفی.... زخمی از پی اندوهی... شاید
چشمان من می سوزد
برای مینائی ترین لعاب عالم که خرد می شود....
در بی تفاوتی ِ خیالی مسکوت
پرسه های بی فرجام مرا ندیده ای که مرا به صبر می خوانی ؟
پرسه هائی در فراموشی...خاموشی... شناور در دل دره های ژرف به سان مهی غلیظ تر از اکسیژن
تو ندیده ای جمع انبوه نرگس ها ی زرین را در زیر سایه ی سخاوتمند درخت که چگونه در نسیم پر می کشند... می رقصند.....
چون ستارگان بهم پیوسته که می چرخند و می درخشند و می تابند
می دانسته ای هیچ که سوزش ستارگان از آتش اشتیاق چرخیدن چنین براق و درخشانشان کرده است
موهبت انزوا سوسوی ستارگان را در تاریکی برای من به ارمغان خواهد آورد
انزوا... انزوا.... انزوا
نه
من چشمک ستاره و دست افشانی ماه پر ناز را هم نمی خواهم دیگر
انزوا...انزوا... انزوا....
دیگر بر بسترِ پرپر ِ صد رز سرخ آوازخوانی ام نمی آید
مرثیه دارم
مرثیه ای به نام خواهش
مرثیه دارم
مرثیه ای سوگوارتر از گواهی دورترین سیاره های آواره ی کیهان
مرثیه ای به نام انزوا
انزوا...انزوا....انزوا
خلاصه ی چشمان من در لرزش های گاه و بیگاه اعماق تو بود
چشمانم تمام شد
کاسه ی خون میل نداری؟
عکسِ نگاه از اخگری به شعله ای می افتد هیچ؟
انعکاس ِ اخگر حاصلش شعله ای سوزناک است
هی شعله!
زبانه بکش... من در میان زبانه های تو زیباترم انگار
و به داغ دل شقایق سوگند خوردن ندارد
آنچنان محو تماشای تو شدم بدینسان طرب انگیز ، که هیچ نیندیشیدم
که نمایش ِ آتش بازیِ چشم تو و قلب من چه گنجینه ای فراز آورده مرا
به شور نرگسهای مست .
و به بوی سوخته ی شمع نیم جان هم سوگندی نمی باید
بی باکی من برتر از نام توست حتی که سوگند نمی طلبد
شک است....
شک ...
اگر سوگند بخواهد
من از سوگند بیزارم
دیده ای هیچ سوگندی خورده باشم؟
آخ
دیده ام هیچ عهدی بسته باشی؟
راستین ترین دروغگوی بزرگ!
خنیاگری اثیری ات را از کجا دزدیده ای؟
زائر آسمان من بوده ام بی برگ و بار در جستجوی مهتاب
تو بی بال و پر اینجا چه می کنی؟
نهراس!
این جایگه دغدغه وار هیچ غریب نیست اگر به هوایِ هبوط به خاکی خشک
از باغی در عدم در گذشته ای.....
« بخوان چکاوک من! گلوی تو سرخ تر از قلب من است »
آخ!
این صدا مال تو بود؟
پس صدایِ امر ِ بمان و سکوت کن و دیگر نیا از هنجره ی کدامین دلبر بر آمد؟
تو اصلا بگو بدانم دلبری یا دلدزد؟
هر چه مقدر کرده ای آغاز شده
صدای حزن آلود مرثیه ای در سوگ مرگ می آید
بلابگردان تو که تقدیر را می توانی به تغییر بیارائی......
بگردان بلا را....
اگر در خور بلاگردان شدنت هستم!
هی زبردست دزد
بسوزان تب بی تمامم را به سان شعله ای پر لهیب
از آوازی غریب که گواه درخشندگیِ الماس وار سنگی سیاه در دل تاریکیست صدائی بر می آید انگار...
خش... خشی بر بلورینِ دلی عاشق
آخ
از دلت که الماس وار می نماید.....
چشمانم به آسمان می دود
پا برهنه و خونین
به آرزوی نشانه ای ...سوسوی نوری حتی
آه
روشن شد!
وقت پرواز است
منجی در راه است!
ردیفی از سنگهای گرد و بزرگ بر فراز تپه ای کوتاه
رد پائی که هر چه پیش می رفته کمرنگ تر شده....
آه
ناگهان مهتاب!
و ماه پر ناز و نخوت تر تکرارهمیشه ی هر شب اش
منجی نزدیک است!
نگاه نکن!
دشت سینه ات هیچ در لرزه نیفتاده از صدای سم این مادیان
بی لجام؟
زهره ی دروغ داری هنوز؟
پس بگو....
دروغ بگو حقیقت محال!
واحه ی خیال
من هنوز می شنوم
سکوتت را هم می شنوم
دروغ بگو!
.......
دستی طپید
اشکی چکید ...
نوری گریخت
چیزی شکست
آخ حواست کجاست؟
دل من نبود؟
مستی سلاطین از پیالهی پرخون سرداران عاشق نیست. گلوی خونین سرداران را پاسی عظیمتر شاید. سربکش پیاله را...
سلام دوست خوب . متن زیبایی بود کاش این قلمت مرهمی باشد بر بیقراریهای ما ...
دفعه پیش می خواستم بگم روم نشد. خیلی سنگین می نویسی . از نشانه های شخصی استفاده می کنی . نشانه های مشترکی بین ذهن من و تو هست که هر دو مون رو هدایت می کنه به یه احساس خاص یا معنی خاص . هدایت می کنه نه اینکه مستقیما بیان کنه . این نشانه ها نه باید اینقدر عمومی باشن که بی مزه و لوث بشن و به عبارتی مثل صدای یکنواخت کولر و قطار اصلا شنیده نشن ، و نه باید اینقدر خصوصی باشن که فقط خودت بفهمی . دامنه اش باید در حد معقولی باشه بسته به اینکه برای چه کسی شعر می گی.
گاهی در یک بند قرابت معنائی وجود نداره . یا واژه ها از یک جنس نیستند. مثلا آواز غریب چه ربطی داره به درخشش الماس ؟ ...( هر چه مقدر کرده ای آغاز شده است) قشنگه و چیزای دیگه. می شه درباره شعرت کتاب نوشت . ناراحت نشو من زیاد زر می زنم.
آه ای هم قبیله ... این چه آتش است که میسوزاند ما را؟ هم کلامم میشوی؟
من هیچ نمیگویم الا بی نام تر از همیشه که باز هم خطابت میکنم آشنانه به دلبری و نه به دزدی که بی بال و پر از آن سوی پرچین گریه ها آمده ام . دیگر ازبدگمانی روزگار هم گذشته ام که بی سوگند به دل خونین شقایق بی ریا آمده ام. بگذار در نخوت خزانی این سال و ماه تنها دمی با تو سخن از سبزینگی سر دهم. ای آشنا از خود رمیده ای نه از چکاوک راستگو و انزوا چاره درد هرگز نبوده است تو راه را بی دلیل راه میروی با من بیا
به نام خدای خوبم سلام ..بی نظیربود مخصوصا دوتیکه پانزده خط اخر . دوست خوبم باش
سلام به مانا ........به او که چند صباحی است در پس واژه ها گم شده است.در پس این الفاظ رنگ او کمتر به میان می اید.
تو که از عشق برایم گفتی .........تو که از صبح امید و دل عاشق گفتی......پس چرا در پس این واژه چند......
نمی دانم چه جوری تمامش کنم.خودت که می دونی کم اوردم.
شاد باشی.
سلام عزیز . خیلی دلم می خواست باشم . گر چه تا کنون نبوده ام . سوالت را بپرس در توانم باشد جوابگو خواهم بود . منظومه ات را خواندم. قلم زیبایی دارید . موفق باشید.
به احساس پشت متن فکر میکنم/.
سلام دوست من وبلاگ ونوشته های خوبی داری اما اگه دلت دانلود موسیقی با کیفیت عالی از همه خواننده ها خواست به یادداشتهای فاتح سری بزن که بد نمیگزره منتظر عضویت شما در جمع دوستانمون هستم
خیلی ممنون که پیامم رو پاک کردی مانا!!!!!واقعا ممنونم...واقعا که....دستت درد نکنه!!
کسی که حرمت سلامی را پس از دیری هنوز دارد، دل بزرگی دارد. پاینده باشی مانا!
سلام ....
سلام ... نوشته ی قشنگی بود :) مرسی از اینکه این همه بهم لطف داری ...
با چهره ای آرام و اندامی شکسته و خسته ز راه در زیر فشار محبتی اینهمه سنگین اندک اندک کنار رفتم و در حالی که قلبم در مشتهای تو می تپید ... همچون کسی که به انتظار است .. بیغرضانه و معصوم وار ... ایستام .. تا تولدی دیگر یابم .. تا تولد دیگرم را شاهد باشم...! و تو به امر خدای در من از روح بزرگوارت .. طراویدی .. و من بار دیگر روحی تازه یافتم .. و جانی دوباره .. و خود را در این آغاز بی پایان روحت روحی یافتم که ماندنم را دگر بار در هیبت دوباره ای ایمان یافتم و آمدنم را شاهد شدم که بمانم ..! که به اندازهء نیاز و التماس در لحن صدایم ... رنگ چهره ام و در تمام وجودم موج میزد و همچون مژده ای از جا جستم و ظریف ترین جام بلورینی را که از نازکی و لطافت خبال معصوم طفلی در آغوش افسانهء پریان داشت و در زیر پوست انگشتانم لمس نمیشد از پیشگاه خدا به گرفتم و همچون تند باد سر به صحرای بودن با تو نهادم . و رملستان بی انتهای عالم دل را بشکافتم و رفتم و رفتم ورفتم و بر سر دیوارهء مشرق پریدم و از نردبان سپیده سصبح آفتاب عشق بالا رفتم و بر بام طلوع بر آمدم...! و سر در سینهء نور فرو بردم تا طلوعی تازه تر را با تو آغاز گر و شاهد باشم .. و من اینک طلوعی تازه تر خواهم کرد... که آغاز طلوعم ..آغازی بی پایان و بی انتهاست...! مهر افزون..خوش زی
سلام دوست عزیز اومدم تا بگم به من هم سربزن .موفق باشی
این کدامین برزخ است که سوز عشق را گاهی نمور میکند؟
صبح بخیر عمو! سحر خیزی! کامروا باشی...
آری دل بی صدا میشکند
ای همزاد !
ای همنفس !
ای همزبون تنهایی هایم!
ای بی من وهمیشه با من!
یاد تو چون پرستوها-
یا چون لک لک های مهاجر
لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند.
گفتی که هر شب واژه شعرم را
با اشگ میشویی.
منهم هر لحظه یاد تورا در پریشانی خیالم می پیچم !
سلام عزیز . خواهد آمد . بزودی ......
سلام ! به منم لینک میدی ؟!
می دانی مانا حیفم آمد پیام دومی نگذارم.بر این نثر سنگین و زیبا.
آسمان هم چند صباحی قهر بود.دریای هفته پیش هم که رنگ مرگ می داد.زیبایی البرز هم در پس سکوت گم شده بود.دل من هم که .................
نمی دانم مانا چرا؟در این هفته ای که گذشت به اندازه ۲ سال
کار یاد گرفتم و آدم شناختم.
و باز هنوز هم سنگینی شب است که در زیر این نور های زیبا که با کارهای نازیبا و نیت های زشت بر قلبم هجوم می اورد.
وقتی که در زیر پل ها در این شب های نسبتا سرد خوابیده ها می بینی.می دانی مانا امیدشان چیست ؟ که صبح بیدار نشوند.و من گم شده ام اینجا.
زیادی شد عزیزم.برایم باز هم واژه و حدیث مهربانی بسرای.
شاید که در سنگینی هجوم نگاهشان در دل خود غرق نگردم.
سلام حال شما خیلی جالب بود.عید شما هم مبارک.موفق باشی وسر بلند.دوست داشتی به ما هم سر بزن.........اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست.......