شب در خواب می طپید و پاورچین جیرجیرک هم نمی آشفت دل سیاهش را
در ژرفنای تاریکی شعله ای از چراغی غریب می افروخت و اکناف خود را روشن می نمود
هنگامه ی درخشش شد
ماه برآمد
و ناگاه کوران برای تماشا بیرون آمدند
با همهمه ای پلشت و بسان سگان جهنمی
زوزه هایشان خواب شب را بر آشفت
دیدم
سیمای برافروخته ی مردی بزرگ راکه سایه سار آستان هراس گشته بود
که از مرگ به زندگی باز می گشت
دیری نپائید
شبهی سهمگین چهره ی مرد را فرا گرفت
و از انگشتان مجنون وار دلباخته اش
بر صورت مرد اشک مهتاب فرو ریخت
عاشق مرد را میخواند:
« او زبانی دارد برای دروغ وپاهائی برای گریزکنار بایستید ای سگان جهنمی
عاشق اش فریاد می زد دیوانه وار:
مگر نمی بینید این زمینی خدائی کامل می افریند »
.....
فریادهایش دمنده تر بودند
....
سگان و ولگردان دوزخ نشین
هراسناک از فریادهای بی امان وی دندانهای زرد خود پنهان ساختند و هر یک به گوشه ای از تباهی خزیدند
و اینک
بنده ای
خداوندی کامل آفرید
و با عاشقانه های هر روز اش
رنگ او را تغییر می داد
خوش به حال اون بنده که خدا این همه دوسش داشت.
سلام مانا عزیزم...نوشته خیلی قشنگ و سنگینی از نظر مفهوم بود...امیدوارم همیشه تو زندگی موفق و پیروز باشی(فرامرز)
سلام مانای عزیز.مطالبت رو می خونم .مثل همیشه ... این روزها گر فتارم مانا .برایت مفصل می نویسم...موفق باشی خواهر خوبم.
صدای وهم می اید!...
آشتی .باشه.بازم بزرگتری کردی.چادر مشکی هم.....چشم.سوغات هم ............مانده.دلم هم........................تنگ شده...ولی یه چیزی..مرغ طوفان شدی ارامش تو کتت نمیره.نمیدونم این غم و غصه های کوچیک و بزرگ باهات چیکار کرده اما عادت کردی انگار.بدون زخم و نیش حرکت نمیکنی .نسیم به روزگارت نمیسازه خوراکت اما گردباد شده.حالا.
و خدای عشق همان خدای معروف است اگرچه ساختهء عاشق است،سجده بر او واجب وترکش حرام است و بندگی اش رمز ماندگاری عشق و در هم کوبندهء سگان دوزخی........مارا بباید چنین خدایی و شاید بندگی اش و هم آوایی با او در پرستشگاه تنهایی....................مانا جان دلت بی غم باشه و روحت آزاد...........
آخرش خوب تموم شد/ هزار و یکشبی/.
حرفی نیست ، نسیمکی بی نشان که بیاید حرف میزنم، اماتا آن زمان تو بگو من شبیه کی و چی ام؟ به روح زنی گمنام در مشرق آسمان احساس من آشناتر از هر آشنای توام، زیر نور ماه نشستی و مهتاب را جستجو میکنی؟ نازنین دیگر از راه مدرسه کسی نمی آید تا آمدن آن مسافر آینه ها باید از بام خانه به کوچه انداخت .
شما چه داده اید به یغما که این چنین می خوانید؟!
و بنده عاشق خدای دیگری آفرید تا او را بپرستد واز طبعیت کند قانون زندگی و عشق را تا گناه در شعله ای از عشق پنهان شود و رنگ ببازد دربرابر این آتش سوزان ... تا بسوزد و خاکستر شود وهیچ نماند جز عشق ...
سلام خواهر خوبم ! دسستت درد نکنه کار قشنگی بود . لذت بردم . شاد باشی و موفق وطبعت همیشه گرم و اتشین باد . به من هم سر بزن .یاحق
سلام .... خوبی؟ بالاخره برگشتم .... از وادی سردرگمی و حیرانی ..... در ضمن هرچه زودتر پرچمهای سفیدتونو ببرین بالا تا دستور آتش ندادم ... اوکی ؟
چرا گمان کرده اید که الودهءسینمای ایرانم؟!
سلام مانا خانوووم .... به قول آدمک عزیز احوالات شریف ... ؟ اول اینکه لطف کردین... منت گذاشتین.... چراغ دلت همیشه روشن باد... دوم من هم همیشه کامنتای شمارو تو وبلاگ داداش می دیدم.... طولانی و پر گله و ناله که چرا ؟ .... بماند بنده ارادت خاصی به بعضی ازین وبلاگرها دارم... شاید به خاطر اینه که یه شناختی روی اونا دارم... مثل مسیح عزیز... جناب آدمک.... غزل معاصر... داداش.... خلاصه خدا نکنه از دست کسی خسته بشیم.....مانای عزیز.. فکر می کنم شما توی وبلاگ عمو هم قبلنا کامنت می ذاشتین البته جدیداْ هم دیدم.... به هر حال با وجود اینکه می دونین عمو خیلی وقته نمی نویسه... ارادت.. ارادته.... قربانت برفی.... بهم بازم سر بزن....
سلام سلام ...زمین قلمرو لحظات زودگذر است...اینجا لازم نیست کسی پایانی بگذارد..بر گل ها وآوازها..آن ها در خانه آفریننده جان زندگی خواهند کرد..مانا جونم..همیشه خوشحال باشی..دلم برات تنگ شده بود
خدائی که آفریدی منو از بیهودگی خیال خودم شرمنده کرد .
هرگز صبوری را آشنا نبوده ام... هرگز ... اندیشه ام را با صبوری آغاز نکرده ام.. هرگز... به این اندازه بی قرار نبوده ام.. ( در انتظار تو .. و از برای تو...)
محتاج یک پیمانه ایم!
کاش نبودی و نداشتمت، یا بودی و نداشتمت
هستی و دارمت و ندارمت
قصه اینجاست نازنین....
نازنین من من سال هاست که تو راندارم...حالا این چند صباح آخر هم روی تمام آن هزارسال...
بهنام خدای خوبم سلام سلام سلام وبلاگت حرف نداره
اما ای کاش ویندوزت فارسی بو یا رو حالت فارسی میذاشتی مینوشتی
سلام عزیز. ایمان منشآ عشق است برخلاف تصور همه که فکر می کنند عشق منشآ ایمان استوتو خوشا به حالت که هردو را داری . سرب به فراموشکاران شعر روز بزن . قربانت شین.
سلام مانای ماندگارم..... ببخشید که دیر آمدم!.../ مقل همیشه قوقا کرده بودی!!!..../ راستی...آپدیت کردم و خوشحال می شم باز هم حضور سبزتان را در مزرعه شادی ام (سرمه) احساس کنم...در پناه حــــق
منم آشنای دیروز و غریبهء امروز ....... امروز رنگم آبیست اما نقاشم هنوز نیست!! بخوان از برای حلقومِ بی نفسان که دیگر ما را تاب و توانی نمانده . از چه خانه ای آمدی ؟ به کدامبن خانه روی داری ؟ که هر خانه که تو در آن باشی روشن خواهد بود٬ با درد و دلت ٬ با آرزوهایِ سنگینت و با خدایت که هر روز یک رنگ است ... همان رنگی که میپرستی!!!
مانا. مانای دیوانه. داری می شوی مثل فروغ . مگر چه شده تو را مانای من.بهشت گمشده میلتئن را که خوانده ای . خیلی شبیه می نویسی.مانا خیلی خوشحالم من.نظرم در مورد شعر را هم بده بهت میگم.شاد باشی ای پیام شادی.
سلام مانای عزیز....شرمندهام...... زندگی میخواد یه چیزی رو از توی ریههام بکشه بیرون...... من من نمیخوام..... بعدش دست از سر ریه بر میداره میره تو مغزم..... من نمیدونم از من چی میخواد....... ممنون که پیشم میای.... سبز باشی
مانای عزیز سلام .... خودت که به این قشنگی مینویسی جونم
زیبا می نویسید اما کمی ثقیل. ممنون به خاطر صمیمانه ترین سلامهایت. شاد باشی.
سلام. چقد ر آن خواب زده عصری بی آفتاب قشنگ بود. خیلی زیبا می نویسی . موفق باشی