خواب دیده ام باز انگار
خواب تبریز را و خواب دلیر را
دلیری که دیگر نمی دانم زنده است یا مرده
طولانی نگشاتن های مرا می بخشید شما که می آئید و می خوانید
امروز از آن روزها بود... از آن عصرهای جمعه ایست که بوی تبریز می آید باز و هجوم خاطره انگیزی خفه ام می کند
دلیر
نکند می خواهی بگوئی من همه را خواب دیده ام؟
آه زبانم لال … چه می گویم
با همان قد های کوتاهمان پاشنه ها را از زمین بکَنیم و آویزان شیشه های مغازه ها بشویم و کفش های مردانه را تماشا کنیم
نمی شود فراموش کرده باشی که می گفتم: وای یعنی می شود یک روز پاهای تو به این بزرگی شود؟؟
تو لبخند می زدی و سر می چرخاندی و نگاهت میان انبوه آدمها گم می شد…
و من به پاهایت نگاه می کردم…
به پاهایت نگاه نمی کنی دلیر؟
نگاه کن حالا هم می توانیم برویم جلوی کفش فروشی های چهارراه شهناز تماشا کنیم.. حالا پاهایت آنقدر بزرگ شده اند که بتوانی از آن کفشها بپوشی؟
خب پس بیا برویم با هم بستنی رومیکا بخوریم سر چهارراه منصور. یادت هست همیشه مادر بزرگ یک اسکناس ده تومانی مهمانمان می کرد …من هنوز مزه ی آن فالوده ها را زیر دندان دارم.
بگو. بگو که زبانم مثل نیش عقرب می ماند
همیشه همین را می گفتی. با پسر عمو جان به من می خندیدید و ناراحتی هایم را به حساب کج خلقی ام می گذاشتی
آخر مگر نمی دانستی که من هنوز آرزوی دامان سبلان را عاشقانه در سر می پرورانم…
آن روزها که می رفتیم آب گرم. یادت هست؟ من و تو چقدر از بوی گوگرد بدمان می آمد و چقدر کشته ی طعم آش دوغ در خنکای دهکده ی کوهستانی سرعین بودیم… کشته ی بوی کره ی محلی که صبح ها موسی خان برایمان می خرید تا با عسل جانی تازه بگیریم…
یادت می آید هر روز آفتاب نزده با صدای گاو ها که از دوشیده شدن بیزار بودند بیدار می شدیم
هی غرولند می کردیم که آخر این هم شد جا؟ این هم اسمش مسافرت است…
آخ دلیر خون می گریم برای همان آب گرم… برای سرعین …برای بوی تند گوگرد خون می گریم ونه مادر بزرگ هست تا مرا به آب گرم ببرد و نه موسی خان که بوی قیماق را میهمان مشاممان کند و نه حتی تو که هی بیخ گوشم بیائی نصفه شبهای خنک سرعین پچ و پچ کنی و هی مادر هیس هیس کند و خودش را بزند به خواب که مثلا نمی داند من و تو نصفه شبها هم حرف برای گفتن داریم؟
چه شد دلیر؟ اصلا چه می گفتیم آنشب ها شاید حرفهایت تمام شده بس که حرف می زدیم با هم.
مادر همیشه می گفت: آخ امان از دست بچه های پر حرف. آخر شما چقدر حرف می زنید. ؟ اصلا چه بهم می گوئید؟ راستی چه به هم می گفتیم؟
مادر چه می دانست که من و تو چند بار رفتیم توی اسطبل اسبها و از نزدیک دست به تن گرمشان کشیدیم
مادر هرگز باور نمی کرد که من و تو با موسی خان برویم آب گرمی که بالای کوه بود و از آنجا گلهای وحشی بچینیم و مست کنیم زنبورها را تا بیایند و با ما دوست شوند…
آخ اگر می دانست دست به تن اسب کشیده ایم و او با آن چشمان درشتش با من حرف زده… و ما با همان دستها کلی از آذوقه ی راه را هم خورده ایم راستی چه می کرد؟ هی ریز ریز می خندیدم از این که با دست کثیف خوراکی خورده ایم و مادر نفهمیده .
حالا بگو دلیر
چه داری جز مشتی خاطرات خاک خورده که همه شان را بوسه ی فراموشی زده ی و گذاشته ای لب طاقچه ی بی اعتنائی.؟
در چند و چون زیستن و گریستنت جز آلبومی کهنه در صندوقچه ی در بسته گویی نامی ( دلیر) نمانده است و تو مانده ای و اندوهی مداوم که گا ه در پس تبسمی کوتاه ازیادت می رود هنوز هم هی سرت را بالای ستاره میگیری؟ ،پلک مزن پروانه بی قرار ستاره ات بر سینه آسمان تنهایی میدر خشد و تو مدام دفتر یاد هایت را در باد ورق میزنی و خیس گفتگو با خود هستی
از طرف دلیر نمیتونم جواب بدم ولی اگر به جای اون بودم تو رو پیدا میکردم
یه روزی حتما دوباره میبینیش
پاینده باشی تا بعد
سلام ...ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام ....
میام ..... الان میام
دلیر جان آنچه ماندنیست ورای من و توست...دلیر...دلیر...دلیر...
خاطرات ماندنی تراز اینند که لب طاقچه بی اعتنایی گذاشته شوند ... مطمئن باش دلیر هم دلش برای بوی گاوهای دامنه سبلان تنگ شده ... برای پچ پچ های شبانه ... برای بوی گوگرد ... برای آب داغ که میسوزاند پوست تن را ... برای آش دوغ بعد از آب گرم ... میدانی مانا؟ میدانم که تنگ شده و میدانم که دلیر هر بار که از چهارراه شهناز میگذرد به پاهایش نگاه میکند و به یاد کلام تو می افتد ... وای یعنی میشود یک روز پاهای تو به این بزرگی شود؟
لولو اینجاست
مارا توای بی وفا دوست ..ما را تو ای نازنین یار .. دیگرفراموش کردی.. خورشیدبودی و رفتی .. ناگه چراغ دلم را درسینه خاموش کردی...
من و خاطرات خاک خورده...
خدا بد نده؟!:(
من از دنیا ی آدم ها پریدم، که غمخوار عشق تو باشم، که شاید لحظه ای با تو بمانم، که در عشقت وفادار تو باشم. من از احساس و تهمت ها گذشتم، اگرچه عاقبت از تو شکستم، اگرچه ماندم و من را ندیدی ولیکن منتظر باتو نشستم.
سلام آبجی .... خوبی ؟ چی شده بازم رفتی تو مد ..... ؟ خان داداش چیزی برام نگفته از مشکلات ... ولی دوست دارم بشنوم .... تو چطوری ؟ چرا سر نمیزنی ؟ هنوز هم مشکلات ادامه داره ؟ منتظرم .... یه سر بزن
سلام ........... دلم گرفت ...... بوی تنهایی ..... بوی غم ...... بوی غربت ....... صدای شکستن دل ..... صدای موج روی ساحل دریا ...... صدای هق هق گریه ...... دلم گرفت ................. آبی باشید .
به مانا و دلتنگی هایش ...........
که بیش از انکه شادم کند باز غمگینم می کند.
به مانا و صداقتش ..........
که زندگی را تفسیری ساده می کند.
به مانا و زندگی ..........
هر دوتان شاد باشید..........برایت پیام ها دارم مانا اما وقت.....
به زودی می نویسم برایت.
خیلی سنگی خیلی بیرحمی.گفتم جریمه اما نه اینجوری بی مرام..میدونی ما دلمون...................بی رحم.بایکوت کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لعنت بر کامنتی که بیهوده گذاشته شود......ولش کن میرم سر حال که بودم بر میگردم.الان جز بد و بیراه و طعنه چیزی برات ندارم.من در تمام جیبهایم برایت شن اورده بودم از ساحل .انجا که همه منتظر قدوم تو اند تا هزار بار مقام تو شوند .مانا شوند.باز گلایه نکنی چرا سوغاتی ما نرسیدا.یه مشتشو دادم به شقایق ...بی معرفت...سر بزن به ما...از خیر دیدار هم که گذشتی.خیالی نیست.حتما کاستی از ماست.میبینی هر چی جلو میرم خراب تر میشه.برمیگردم.
زندگی ما آدما شده غصه غصه یا قصه و قصه . بخند بابا شاید بشه با خنده غصه یه قصه رو شیرینش کرد
مانا یی که فکر می کنی فراموش می شوی...! مانا ی خوش خیال...! اخر من که هر بار امدم این نظر سنخی تو کار نمی کرد :(...! مانا به انچه دوست دارم قسم... جمله جمله ی حرفهایت را می خوانم... ، برایت میل میزنم! اینطور بی فایدست...
سلام.مخلص.این رسمش نیست.
:) مرسی از این همه لطف.
سرم پر است از کودکی .. از یادها .. از عشقهای ساده ٬ پر طنین .. از سرکشیهای سپید و خنده های ریز و حرفهای ناتمام... سرم پر است از خاکستر رویش٬ بلوغ ٬ بزرگ شدن ... از ابر فراموشی ... از مه خیالبافی ...
دلیر هم دیگر از ترس میلرزد ... از ترس اینکه بزرگ شدن تغییرش داده باشد٬ از اینکه دیگر زبان هم را نفهمید٬از اینکه...
سلام مانی عزیز.... خیلی دردناک بود.......ولی قشنگ... سبز باشی
ای بی رحم.بگذر از خون ما.جون مون به لبمون رسید بابا.دفه بعدی اگه نیومده باشی بد و بیراه هه ها.بد بدو بیراه میگما.تو دلیرو با هم با خاک یکسان میکنما.خوب اینم تهدید .غلط کردم بیا بنویس سلام . برو.با صفا کامنت نمیتونی بذاری میل هم نمیتونی...
ز ره رسیدی و با خود بهار آوردی
چراغ روشن شبهای تار آوردی
سلام مهربانتر از آب . وعذر تاخیر . این دلیر مردنی نیست و باید روزی دلیر انه به میدان رود . خوشحالم که شادتر از همیشه ای قربانت شین.
دیدی .دیدی فقط اینجوری باسید بشم تا بیای.چیکار کنم زبون خوش حالیت نمیشه .من بیخیالش شدم تو میای واسه پنجاه نفر کامنت میذاری یه سلام جار حرفی واسه ما تایپ نمیکنی..خیلی خوب ما که میخواستیم تو بیای تو هم که اومدی همین.از این به بعدم غیبت که داشتی همین روش جواب میده.خوبه.اصلا شاکی که میشی بهتری .جون میگیری انگاری اخم میکنی فک کنم خوشگل تر هم میشی.تا باشه از این کامنتای شاکی.حالا.
سلام آشنا، غریبه نیستم ، هم قبیله ام ،باتو که دفتر مشق عشقت را این چنین خوانا و بی غلط زیر چشم ماه گرفته ای
سلام ... بازم من اومدم ... من دو روزی یک بار می آم اینجا ... ولی چرا نمی نویسی ؟! من منتظرم ... بنویس دیگه!
سلام . دوست داریم زودتر آپدیت کنی ... سراغ ما نمی آید!!
چه تقاضایی عزیزم؟
سلام مانا جون. مرسی که سراغمو گرفتی و خوشحالم که دوباره پیدات کردم. از خوندن متنت حس غریبی بهم دست داد. شاید حس شیرین دیدن یه همشهری یا یادآوری خاطرات کودکی... و شعر حیدر بابای شهریار برام تداعی شد... چه حس لطیفی و چه قلم دلنشینی ! من مطمئنم که دلیر هم به تو فکر می کنه و حسرت همکلامی با تو رو می خوره. عزیزم حس تو رو دوستات فهمیدن شاید اونا هم دچار همین دلتنگی هستن. ببین چه از ته دل برات نوشتن ! تو این سرزمین دلیرها و ماناهای زیادی شب و روزشون رو به یاد هم سر می کنن و شاید یه روزی یه جایی... فردا روز دیگریست.
مانا جون پیغامت رو خوندم. پاک گیج شدم. نمی دونم چی بگم. بغض داره خفه ام می کنه. مشتاقانه منتظر متنی هستم در مورد اونچه گذشت. دلم می خواد باهات حرف بزنم.